وقتی به دنیا می‌آییم، هیچ ایده‌ای غریب‌تر از نیاز به اجازه برای انجام کاری به ذهنمان خطور نمی‌کند. ما به سادگی سعی می‌کنیم هر کاری که می‌خواهیم بلافاصله انجام دهیم: وقتی فرش جالب به نظر می‌رسد، آن را لیس می‌زنیم. وقتی گربه اذیت‌مان می‌کند، دم آن را می‌کشیم. وقتی یک پریز برق کنجکاوی‌مان را برمی‌انگیزد، انگشتانمان را داخل آن فرو می‌بریم. وقتی کنجکاویم که چیزی با افتادن روی زمین چه صدایی می‌دهد، آن را هل می‌دهیم. سعی می‌کنیم همه چیز را همین الان به دست بیاوریم یا در عوض جیغ می‌زنیم.

به زودی، پیام‌های متناقض زیادی به سمت ما می‌آیند. خواستنِ انجام کاری کافی نیست. همیشه باید بپرسید، نه اینکه فقط انجامش دهید. چیزی که می‌خواهید احتمالاً متعلق به شخص دیگری است و آن‌ها باید به شما اجازه دهند. بسیاری از چیزهایی که هوس می‌کنید ممکن است به دیگران آسیب برساند. باید کمی کمتر عمل کنید و بیشتر فکر کنید. در واقع، بسیاری از چیزهایی که می‌خواهید فقط یک ایده وحشتناک هستند. لبخندی که با اغماض اما محکم در صد هزار موقعیت به اخم بدل می‌شود، همین را می‌گوید: نه، مال کس دیگری است؛ نه، ما اینجا از این کارها نمی‌کنیم؛ نه، کار درستی نیست… متأسفانه، به نظر می‌رسد که هیجان‌انگیزترین ایده‌های جدید دائماً قوانین وجود را به چالش می‌کشند: ظاهراً، شما نمی‌توانید یک رادیو به موش کور وصل کنید، نمی‌توانید برای ناهار فقط کیک بخورید، نمی‌توانید برادرتان را در شن دفن کنید، نمی‌توانید برای شنیدن افکار کسی سوراخی در سر او ایجاد کنید.

همچنین چند چیز هوشیارکننده در مورد زمان‌بندی یاد می‌گیریم. بعد از انجام تکالیف می‌توانی این کار را بکنی یا شاید سال بعد.

بنابراین، ما با انبوهی از ایده‌های پس‌زمینه در مورد اینکه مجازیم چه کاری انجام دهیم، وضعیت آرزوهایمان چیست و مهربانی و خوبی کجا ممکن است وجود داشته باشد، بزرگ می‌شویم. یاد می‌گیریم که برای اطمینان از موافقت والدینمان برای رفتن با دوچرخه به مغازه‌ها، باید دائماً کسب اجازه کنیم. قبل از تغییر موضوع در مدرسه باید سؤال کنیم. قبل از هر حرفی در کلاس باید دستمان را بالا ببریم و برای رفتن به دکتر باید نوبت بگیریم. در دانشگاه، باید موضوع پایان‌نامه‌مان تأیید شود؛ در محل کار، باید با تیم منابع انسانی بررسی کنیم که مرخصتی بعدازظهر برای قرار ملاقات اشکالی ندارد. حتی در زندگی شخصی‌مان هم ممنوعیت‌ها فراوان است. نمی‌توانیم به همین راحتی به یک رابطه پایان دهیم، به خصوص زمانی که برنامه‌ای برای تعطیلات وجود دارد. حالا که در یک کشور خاص زندگی می‌کنیم، نقل مکان به کشور دیگری بسیار عجیب و پرهزینه خواهد بود. اوضاع خیلی رضایت‌بخش نیست، اما با توجه به اینکه احتمالاً خیلی احمق هستیم، آیا توان تغییر دادن اوضاع را داریم؟

دیگر آن نوزادی نیستیم که هر چیز جالبی را به دهان می‌بردیم و لبخند می‌زدیم. حالا نگاهی به اطراف می‌اندازیم و فکر می‌کنیم: آیا این اشکالی ندارد؟ و به طور کلی خیلی کم تعجب می‌کنیم. به سادگی فرض می‌کنیم که احتمالاً اشکال دارد. حتی در نبود ممنوعیت مستقیم، انگیزه‌های خود را خفه می‌کنیم. آن میلیون‌ها «نه» را درونی کرده‌ایم. آدم بزرگ خوب بودن، مترادف با اعلام جنگ علیه خواسته‌هایمان می‌شود. در صبور بودن بسیار مهارت پیدا می‌کنیم. نسبت به خواسته‌هایمان احساس گناه می‌کنیم. از میزان آسیب احتمالی نیازهایمان به دیگران آگاهیم. به دنبال تأیید از معلمان، رؤسا، دولت‌ها – و شاید خدایان می‌گردیم. تصور می‌کنیم که بیشتر چیزهای موجود، معیار عاقلانه و محتمل بودن را تعریف می‌کنند؛ اگر تا الان اتفاق نیفتاده، حتماً دلایل بسیار خوبی برای عدم وقوع آن در آینده وجود دارد. حتی اگر هدفی در ذهن داشته باشیم، مراقب هستیم که عجله نکنیم. بهتر است یک یا دو دهه صبر کنیم تا اینکه ریسک هر اقدام عجولانه‌ای را به جان بخریم.

این رویکرد در برخی زمینه‌ها به نفع ماست. می‌دانیم که چگونه خودمان را از برخی از خواسته‌های ضدتولیدمان نجات دهیم. نکته‌ی طعنه‌آمیز – و در نهایت تراژدی خاموش – این است که هر چه پیرتر می‌شویم، خواسته‌هایمان کمتر احمقانه، بیهوده، آزاردهنده یا عجولانه به نظر می‌رسند. ممکن است چیزهای کاملاً معقول و اساساً ضروری برای خودمان بخواهیم. با این حال، با همان قساوت، بی‌حوصلگی و تمسخر با خودمان جنگ به راه می‌اندازیم که شاید سال‌ها پیش، زمانی که به طور ناامیدانه می‌خواستیم تمام شکلات‌های فواره شکلات در مرکز خرید را بخوریم، با ما رفتار می‌شد. دقیقاً همانطور که خواسته‌هایمان مشروع‌تر می‌شوند، استدلال‌هایمان علیه آن‌ها با همان انرژی تنبیهی دوران کودکی شعله‌ورتر می‌شود. بنابراین، ممکن است بخواهیم کسب و کاری راه بیندازیم، رابطه‌ای را ترک کنیم، شهر محل سکونتمان را عوض کنیم، روش دیگری برای زندگی تصور کنیم، ساختار چیزها را در خانه به طور متفاوتی سازماندهی کنیم یا نحوه‌ی گذراندن آخر هفته‌ها را تغییر دهیم – اما در نهایت حتی یک میلی‌متر هم از جایمان نخوریم.

ممکن است زمان زیادی طول بکشد تا یاد بگیریم که قوانین مناسب تعامل با خواسته‌هایمان ممکن است با آنچه درطول  تربیت‌مان یاد گرفته‌ایم، کاملاً متفاوت باشد.

  1. چیز مطلوب احمقانه نیست: الزاماً خواسته‌های ما احمقانه نیستند. می‌توانیم رویاهای بسیار بزرگ و در عین حال کاملاً مشروع داشته باشیم.
  2. ممکن است مالکی نداشته باشد: می‌توانیم به سادگی به سراغش برویم. جایزه ممکن است به هر کسی تعلق بگیرد که جرأت پیش قدم شدن و ادعای آن را داشته باشد. این ممکن است به جرأت تصور اینکه می‌تواند متعلق به ما باشد، بستگی داشته باشد.
  3. انجام نشدن به معنای ممنوعیت انجام شدن نیست: دلیل اینکه ایده‌های خاصی عملی نشده‌اند، لزوماً این نیست که غیرقابل باور هستند، بلکه به دلیل کمبود شدید و همیشه غافلگیرکننده‌ی اصالت در رفتار بشر است. ما موجوداتی سنتی هستیم. نبود یک چیز، نشانه‌ی این نیست که نمی‌تواند یا نباید وجود داشته باشد، بلکه فقط به این معنی است که همه به اندازه‌ی ما منتظر اجازه هستند.
  4. شاید انتظار طولانی‌تر به نفع ما نباشد: ما با مقدار محدود زمان سروکار داریم. با به تعویق انداختن، خواسته‌هایمان به طور معجزه آسایی بهتر نمی‌شوند. ممکن است منطقی‌تر باشد که همین حالا چیزی را بخواهیم: تصمیم بگیریم که در بیست و چهار سالگی کتاب بنویسیم، در هفده سالگی صاحب کسب و کار شویم یا در پنجاه و دو سالگی از یک رابطه خارج شویم. ما برای همیشه وقت نداریم. می‌توانیم قبل از غروب آفتاب برای انجام این کار تلاش کنیم. به طور خلاصه، به فلسفه‌ی جدیدی از خواستن نیاز داریم.

باید پیامی شگفت‌انگیز را به آن پسر یا دختر یازده‌ساله‌ی عاقل درونمان برسانیم که هنوز با سختگیری اما بدون خلاقیت، مراقب خودِ اهل هوی‌مان است زمان اجازه گرفتن به پایان رسیده است.

ساختار ذهنی تسلیم‌شده‌ی ما نه تنها نشانه‌ای از آموزش‌های مدرسه‌ای یا روانشناسی فردی بلکه ویژگی بارز دین و سیاست نیز به شمار می‌رود .در بیشتر تاریخ بشر، این باور رایج بوده که اجازه برای انجام کارها باید از طریق قربانی‌ها، مراسم خاص و دعاهایی به درگاه موجودات و نیروهای برتر حاکم بر جهان هستی درخواست شود. افسانه‌ی بنیان‌گذاری روم به ما می‌گوید که چگونه شهروندان در ابتدا نمی‌توانستند تصمیم بگیرند شهر خود را کجا بنا کنند و تا زمانی که نشانه‌ای از خدایان دریافت نکردند - که سرانجام به شکل ۱۲ پرنده‌ی در حال پرواز بر فراز تپه‌ی پالاتین ظاهر شد - از شروع ساخت‌وساز امتناع می‌کردند. این رومیان آینده با دریافت تأیید الهی مناسب برای برنامه‌ی خود، در نهایت چند نسل بعد با تسلط بر جهان شناخته‌شده پاداش گرفتند. این بدان معناست که اگر بدون اجازه پیش می‌رفتند، شهر هرگز به چنین رونقی نمی‌رسید.

شاید تصور کنیم که این دیدگاه ترس‌آلود و ابتدایی از جهان را با آن‌ها به اشتراک نمی‌گذاریم، اما نگرش زیربنایی ما - در شکل اصلی آن - نشان می‌دهد که چنین است. دقیقاً نمی‌دانیم از چه کسی اجازه می‌خواهیم و نمی‌توانیم با دقت بگوییم تأیید به چه شکلی خواهد بود، اما در بخشی کهن از ذهن خود، هنوز منتظر تأیید بسیاری از برنامه‌های ارزشمندمان هستیم. می‌خواهیم از طریق منبعی قدرتمند اما نامشخص بدانیم که اگر عمل کنیم، همچنان انسان‌های خوبی باقی می‌مانیم، مجازات نمی‌شویم، کارمان مجاز است، برای خودمان عذاب نمی‌خریم و جهان را به هم نمی‌ریزیم.

البته حقیقت این است که در زندگی بزرگسالی، برای اکثر مسیرهای اقدام، هرگز نشانه‌هایی وجود نخواهد داشت که کاملاً ما را مطمئن یا مجاز کند. هیچ اقتدار کیهانی‌ای وجود ندارد که اجازه دهد یا اخم کند، عصبانی شود یا ما را مجازات کند. ما تنها هستیم. هیچ شخصیتی وجود ندارد که بتواند، همانطور که یک والد زمانی می‌توانست، به ما بگوید که اشکالی ندارد پیش برویم یا اینکه باید عقب بنشینیم و پنج سال دیگر صبر کنیم. تصویر بالغ‌تر ما از جهان واقعاً بی‌خداست: تصویری سردتر و کم‌صمیمیت‌تر از واقعیت. جهان برای ما برنامه‌ای ندارد: برای کاری که انجام می‌دهیم یا دلیل انجام آن اهمیتی قائل نیست؛ گناهان ما را مجازات نمی‌کند یا به فضایل ما پاداش نمی‌دهد. ما تنها هستیم و در قبال تصمیمات خود آزادیم. فئودور داستایوفسکی، رمان‌نویس مشهور روس، در بخشی مهم از کتاب «برادران کارامازوف» تأمل می‌کند که اگر خدایی وجود نداشته باشد، همه چیز مجاز خواهد بود. او از خودکامگی و زیاده‌خواهی بیم داشت، اما جنبه‌ی شیرین‌تری هم در نگرانی او وجود دارد: در واقع، هر چیزی که برای ما مهم است، (تا زمانی که با قوانین مغایرت نداشته باشد) از قبل مجاز است. ما فقط در برابر بهترین درک خود از خودمان، دانش خود و نیت‌های نجیبانه‌مان پاسخگو هستیم.

فرهنگ ما با الهام گرفتن از مخترعان و هنرمندانی که به تنهایی راه خود را رفته‌اند، با قدرت در برابر موج عقاید رایج شنا کرده‌اند و سرانجام حتی پس از مرگشان تبرئه شده‌اند، به طرز عجیبی مجذوب آن‌ها می‌شود. ما از داستان‌های زندگی آن‌ها هیجان‌زده می‌شویم زیرا ناخودآگاه چیزی را در آن‌ها پیدا می‌کنیم که در خودمان کم داریم: بی‌تفاوتی جسورانه نسبت به اجازه و رد کردن بزدلی. جالب اینجاست که محبوب‌ترین آهنگی که مردم در مراسم تشییع جنازه خود درخواست می‌کنند، سرود سکولار فرانک سیناترا در مورد استقلال دوران بلوغ، با نام «به روش من» است، نه به این دلیل که بسیاری از ما واقعاً بدون نیاز به اجازه زندگی کرده‌ایم، بلکه به این دلیل که در نهایت، عمیقاً آرزو داشتیم چنین باشد.