چیزهای کمی برای والدین یک کودک که حالا بزرگ شده، وحشتناکتر از درک این موضوع وجود دارد که در طول سالها، کسی را که در جهان بیش از همه دوستش داردند را عمیقاً آزار داده‌اند و این کار را به‌واسطۀ استرس، مجذوب خود بودن و حماقت عمیق صورت داده‌اند. برای از بین بردن رنج، کودکان - ذاتاً – نیازی به وقت‌گذرانی طولانی یا همدردی پیچیده با والدین معیوب خود ندارند. تنها کافی است در ابتدا در کنار یکدیگر بوده باشند و عاقل، مهربان و ملایم رفتار کنند. نمی توان از کودکان  انتظار داشت که دلایلی را که چرا والدینشان  اینگونه نبودند، خیلی عمیق جستجو کنند. طبیعی است که پیش بروید، آسیب را به‌جای دیگری ببرید و هر گونه تلاش از سوی والدین برای آنکه آشتی کنند را، بی‌جواب بگذارید.

با این حال، ممکن است نتوانید مسئله را همینطور کنار بگذارید. چیزی در درون شما ممکن است بخواهد فرصتی برای صحبت طولانی‌تر داشته باشد:

مرا ببخش که حرفت را قطع کردم. من می‌دانم که تو در حال حاضر به شدت مشغول هستی. من برای هر کاری که انجام می‌دهی به تو افتخار می‌کنم.

من فقط می‌خواستم چند کلمه در مورد برخی از چیزهایی بگویم که ما هرگز در مورد آنها بحث نمی‌کنیم، اما همیشه در ذهن من هستند. در مورد برخی از مشکلاتی که بین ما و در خانواده به‌طور گسترده‌تری در زمانی که شما جوانتر بودید وجود داشت  و من به‌شدت به خاطر آنها متاسفم، بیش از آن چیزی که واقعاً بتوانم بگویم. من با این توقع صحبت نمی‌کنم که همه چیز می‌تواند تغییر کند، بلکه فقط برای این صحبت می‌کنم که بدانی چقدر حسرت دارم، چقدر دوستت دارم و به تو اهمیت می‌دهم  و چقدر می‌خواهم احساس آزادی و بی‌باری داشته باشی.

شاید تصورش برای تو سخت باشد، اما من و مادر/پدرت وقتی کوچک بودی - حداقل از نظر روانی - خیلی جوان بودیم. چیزهای زیادی وجود داشت که ما در مورد خود و در مورد یکدیگر نمی‌فهمیدیم. هر دوی ما گذشته‌های پیچیده‌ای داشتیم که باعث می‌شد با هم باشیم. ما بی‌حوصله و بی‌تاب شدیم. ما نمی‌دانستیم چگونه کلماتی را برای گفتن چیزهای دشوار به یکدیگر پیدا کنیم. بسیاری از آنها دفن شدند و سپس به روش‌های بسیار اشتباه بیرون آمدند. ما خیلی تلاش کردیم که اجازه ندهیم همه چیز روی شما تأثیر بگذارد، اما در نهایت و به وضوح تلاشمان به اندازه کافی موثر نبود. چیزهایی بود که شنیدید و دیدید که من از آن‌ها ناراحتم. این عادلانه نبود - هرگز - که شما را در چنین موقعیتی قرار دهم. آوردن تو به دنیا بهترین کاری بود که من و مادر/پدرت انجام دادیم.

کار کردن چیزی را آسان‌تر نکرد. همچنین تصور اینکه در آن روزها اوضاع چقدر سخت بود برای شما هم باید سخت باشد. مجبور بودم خیلی بیشتر از آنچه می خواستم برای کار وقت بگذارم. گاهی اوقات تمام هفته‌ها بدون اینکه بتوانم به درستی با خانواده ارتباط برقرار کنم می‌گذشت. من از شما انتظار ندارم که بفهمید، چه رسد به اینکه مرا ببخشید. می‌دانم راه‌های دیگری برای تنظیم زندگی من وجود داشت. بالاخره دیگران این راه‌ها را پیدا می کنند، اما من نتوانستم. من فاقد تخیل بودم، لجباز و ترسو بودم  و یک احساس سخت وظیفه‌شناسی بر من غلبه کرد – که در نهایت به این معنی بود که افرادی که من همه این کارها را برایشان انجام می‌دادم بسیار بیشتر از آنچه باید رنج می‌کشیدند.

وقتی نوبت به تحصیلات شما رسید، من فاقد تخیل بودم. فکر می‌کنم باید این تصور را منتقل کرده باشم که در مورد نتایج درسی شما وسواس داشتم، اما آنقدر که می‌گفتم اهمیتی ندادم. من فقط مضطرب بودم و نگران این بودم که خانه‌ای در اطراف مدرسه پیدا کنم. واقعاً تنها چیزی که برای من مهم است شادی شماست، این همان چیزی است که همیشه احساس می‌کردم - اما آنقدر کوته‌نگر بودم که نمی‌توانستم آن را تشخیص دهم و بیان کنم.

این وظیفه شما نیست که همه اینها را درک کنید. فقط می‌خواهم بدانی که من مغرورترین پدر و مادر دنیا هستم. من همچنین یک آدم عمیقاً ناقص هستم  و تو کاملاً حق داری که همچنان احساس بدی نسبت به من داشته باشی. چیزی که اکنون باید بدانی این است که چقدر از چیزها آگاه هستم، و چقدر متعهد هستم که آنها را به هر طریقی که می‌توانم بهتر کنم - حتی اگر این به این معنی باشد که همه چیزها را به تو بسپارم.

من هرگز نمی‌خواهم که از سر وظیفه بیایی و مرا ببینی، فقط زمانی این را می‌خواهم که تو چنین چیزی را واقعاً بخواهی و احساس کنی کاملاً درست است. من همیشه برای تو اینجا هستم؛ خیلی خیلی دوستت دارم.

فرزند شما شاید هرگز (و شاید هرگز نباید) به‌طور کامل همه چیز را درک نکند - و بنابراین شما را فقط یک فرد معمولی می‌بیند که به طیف معمولی از ضعف ‌ای انسانی مبتلا شده و مستعد اشتباهات عادی و عمیق در زندگی هستنید. او هرگز با شما منصف نخواهند بود و این خوب است. اما اگر جرات صحبت کردن داشته باشید، ممکن است شما دو نفر به هم نزدیک‌تر شوید، خیلی نزدیک‌تر.