یکی از معماهای بزرگ روان انسان، ناتوانی ما در دسترسی به احساسات اصیل خود در مواجهه با مسائل مهم است. برداشت‌های ما درباره مسائلی مانند شخصیت یک دوست، مسیر شغلی آینده یا واکنش به یک رویداد دوران کودکی، همگی می‌توانند در اعماق وجود ما نهفته بمانند؛ بخشی از ما هستند، اما از درک آگاهانه‌ی معمولی ما دورند.

در عوض، ما با تصویری سطحی و گاهی گمراه‌کننده از تمایلات و اهدافمان کار می‌کنیم. ممکن است با شتاب یا ترس، به اولین پاسخ‌های آشکار چنگ بزنیم: دوست جدید ما بسیار مهربان است، باید دنبال پردرآمدترین شغل برویم، دوران کودکی‌ام "سرگرم کننده" بود.

نادیده گرفتن حقیقت درونی، در وهله‌ی اول به دلیل فقدان آموزش است؛ هیچ‌کس به ما نمی‌گوید که برای استخراج این حقیقت، نیازمند صبر و زیرکی یک ماهیگیری هستیم که در کنار رودخانه‌ی ذهن ناخودآگاه، به انتظار نشسته است. ما برای واکنش سریع تربیت شده‌ایم، بر این باوریم که همه چیز را بلافاصله می‌دانیم، و فراموش می‌کنیم که آگاهی از لایه‌های متعددی تشکیل شده و این لایه‌های عمیق‌تر ممکن است حاوی غنی‌ترین و معتبرترین داده‌ها باشند.

همچنین ممکن است در برابر این کاوش درون مقاومت کنیم، چرا که پاسخ‌هایی که از دل اعماق برمی‌خیزد و حاصل گفتگو با ناخودآگاه ماست، می‌توانند مغایر با انتظارات مشخصی باشند که در بیداری برای خود ساخته‌ایم. شاید دریابیم که در واقع عاشق کسی نیستیم که «قرار» است عاشقش باشیم، یا از کسی که از ما می‌خواهد به او اعتماد کنیم، هراسناک و بدگمان باشیم، و در عین حال عمیقا تحت تاثیر و همدل با شخصی باشیم که به زحمت او را می‌شناسیم. ماهیت عمیقا چالش‌برانگیز نتایج ماست که مانع از ورود به این حرم درونی می‌شود. ما احساس «عادی» بودن را بر کشفیات تکان‌دهنده‌ی خود حقیقی اولویت می‌دهیم.

قدم‌هایی که برای برقراری ارتباط با خویشتن خویش برمی‌داریم، چندان پیچیده نیستند. نیازمند اختصاص زمان هستیم، حتی روزی یک‌بار، تا در خلوت، به احتمال زیاد روی تخت یا درون وان، بی‌حرکت دراز بکشیم، چشمان خود را ببندیم و توجه خود را به یکی از موضوعات درهم‌تنیده یا مبهمی معطوف کنیم که سزاوار تأمل است: شریک عاطفی، چالشی در محل کار، دعوتی، سفری پیش رو، رابطه‌ای با یک فرزند یا والد. شاید لحظه‌ای برای یافتن دغدغه‌ی واقعی‌مان نیاز داشته باشیم. سپس، دور از هیاهوی معمول، باید پیرامون موضوع بچرخیم و با سادگی و صداقتی غیرمعمول از خود بپرسیم: «این موضوع چه احساسی را در من برمی‌انگیزد؟» شریک عاطفی، چالش کاری، دعوت یا اختلاف را با صبر و حوصله در ذهن نگه داریم و با خود زمزمه کنیم: واقعا چه فکر می‌کنیم؟ مساله‌ی اصلی چیست؟ چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟ چه چیزی در واقعیت در خطر است؟

شاید کمی شعارگونه به نظر برسد، اما باید از خود بپرسیم «قلبمان چه چیزی برای ما زمزمه می‌کند» یا «درونمان چه چیزی می‌خواهد بیان کند». ما در تلاش برای دسترسی به بخش صمیمی ذهنمان هستیم که اغلب تحت‌ِ فرمان‌های بلند و کنترل‌کننده‌ی خودِ منطبق‌طلب‌مان سرکوب شده است.

آنچه تقریباً به طور قطع خواهیم یافت، به طرز شبه‌عرفانی، این است که پاسخ‌ها از پیش در آنجا، منتظر ما بوده‌اند، درست مانند ستاره‌هایی که همواره وجود داشته‌اند و تنها نیازمند محو شدن نور خورشید بوده‌اند تا در گستره‌ی آسمان به درخشش درآیند. ما از آن‌چه تصور می‌کنیم بسیار دقیق‌تر می‌دانیم چه کسانی باید دوستان ما باشند، چه چیزهایی برای ما خوب یا بد است و هدف ما در این دنیا چیست.

تنها به چند لحظه‌ی تاریکی در ساعت یازده شب یا پنج صبح نیاز داریم تا با چراغ قوه‌ی آگاهی، در راهروهای ذهن ناخودآگاه پرسه بزنیم و بپرسیم: «این موضوع چه احساسی را در من برمی‌انگیزد؟» ما به مثابه همان فرزانه‌ای که از پیش بوده‌ایم، از این کاوش سر بر خواهیم کشید.