یکی از برجسته‌ترین ویژگی‌های ذهن ما، میزان ناچیز درک ما نسبت به آن است. با وجود اینکه در درون خود ساکن هستیم، به ندرت موفق می‌شویم تا بیش از بخش کوچکی از آنچه هستیم را درک کنیم. تسلط بر دینامیک سیاره‌‌ای دیگر، می‌تواند از درک آنچه در چینش‌های مغزمان جریان دارد، آسان‌تر باشد.

نمونه‌های نادانی نسبت به خود، به طور مرتب ما را شگفت‌زده و پریشان می‌کند: در روزهای خاص، ممکن است بدون هیچ دلیلی عصبانی یا غمگین باشیم. یا ممکن است در مسیر شغلی خود احساس گم‌گشتگی کنیم، اما قادر به بیان چیزی بیشتر از این نباشیم که می‌خواهیم «کار خلاقی انجام دهیم» یا «به بهتر شدن دنیا کمک کنیم» - برنامه‌هایی به قدری مبهم که ما را در برابر برنامه‌های محکم‌تر دیگران آسیب‌پذیر می‌سازند.

این دستاورد روانشناسی بوده است که حس تقسیم‌بندی اساسی ذهن به دو بخش را در ما القا کند: بخش آگاه و بخش ناخودآگاه؛ بین آنچه مستقیماً برای ما قابل دسترسی است و آنچه در سایه قرار دارد و از طریق علائم، رویاها، لپیدن‌های زبان و اضطراب‌های پراکنده، آرزوها و ترس‌ها ما را شگفت‌زده خواهد کرد. همچنین تلاش روانشناسی بر این بوده است که تأکید کند بلوغ باید شامل تلاش مداوم برای تبدیل ناخودآگاه به خودآگاه باشد؛ برای کمک به ما در تسلط بر هنر خودشناسی.

نباید خود را برای درک ضعیف از ذهنمان سرزنش کنیم. این مشکل ذاتیِ معماری خودِ مغز است، اندامی که طی هزاران سال به خاطر تصمیم‌گیری سریع و غریزی تکامل یافته است - نه غربالگری صبورانه و درون‌نگرانه‌ی ایده‌ها و احساسات.

با این حال، درجه‌ای از تنفر احساسی نیز در قبال ناتوانی ما برای درون‌نگری نقش دارد. بخش زیادی از ناخودآگاه، ماده‌ی بغرنجی است که از نگاه کردن بیش از حد نزدیک به آن طفره می‌رویم. برای مثال، ممکن است نسبت به افرادی که فکر می‌کردیم دوستشان داریم، خشم آزاردهنده‌ای احساس کنیم. شاید بی‌رحم‌تر و حسودتر از آن چیزی باشیم که انتظار می‌رود آدم‌های خوب باشند. شاید مجبور باشیم تغییرات عظیمی در زندگی خود ایجاد کنیم، اما آسایش وضع موجود را ترجیح دهیم. در طول کودکی، ممکن است چنان ظریفانه در ما القا شده باشد که حتی متوجه آن نشده‌ایم، مفاهیم قدرتمندی درباره‌ی اینکه چه تجربیاتی عادی و چه تجربیاتی غیرعادی هستند. به طور سنتی، به پسران اجازه داده نمی‌شد که تمایل به گریه کردن را بپذیرند، و دختران اجازه نداشتند به خاطر اینکه زن به نظر نرسند، جاه‌طلبی‌های خاصی را در سر بپرورانند.

شاید امروزه چنین ممنوعیت‌های آشکارا ساده‌لوحانه‌ای نداشته باشیم، اما ممکن است ممنوعیت‌های دیگر به همان اندازه قدرتمند جایگزین آن‌ها شده باشند. شاید نشانه‌های پنهان اما پرمحتوایی دریافت کرده‌ایم که هیچ فرد درستکاری (حداقل هیچ فردی که مورد علاقه‌ی والدینش باشد) نمی‌تواند در محل کار کنار نیاید، وسوسه‌ی برقراری رابطه‌ی پنهانی به سراغش نیاید، یا هنوز از جدایی‌ای که سه سال پیش اتفاق افتاده ناراحت باشد. اکثر تمایلات جنسی ما هنوز در درک استاندارد ما از آبرومندی جایی ندارند.

هنگامی که احساسات دشوار قصد بیرون آمدن دارند، می‌توان روی این موضوع حساب کرد که نور آگاهی بترسد و به جای دیگری بتابد. با عدم بررسی گوشه‌های ذهن، ما به دقت از خودانگاره خود محافظت می‌کنیم و می‌توانیم همچنان به خودمان دید مثبتی داشته باشیم. با این حال، به سادگی از شر وظیفه‌ی درون‌نگری خلاص نمی‌شویم. تقریباً همیشه برای اکراهمان به درون‌نگری هزینه‌ی سنگینی باید پرداخت شود. احساسات و خواسته‌هایی که مورد بررسی قرار نگرفته‌اند، تمایل ندارند ما را تنها بگذارند؛ آن‌ها ماندگار می‌شوند و انرژی خود را به طور تصادفی به مسائل مجاور سرایت می‌دهند. جاه‌طلبی‌ای که خود را نمی‌شناسد، به صورت اضطراب بروز می‌کند. حسادت به صورت تلخی ظاهر می‌شود؛ خشم به عصبانیت تبدیل می‌شود؛ غم به افسردگی می‌انجامد. مواد سرکوب‌شده، سیستم را خم کرده و تحت فشار قرار می‌دهند. ما تیک‌های عصبی آزاردهنده‌ای پیدا می‌کنیم؛ پریدن پلک، ناتوانی جنسی، عدم توانایی برای کار کردن، اعتیاد به الکل، اعتیاد به پورن. بیشتر آنچه «اعتیاد» نامیده می‌شود، در اصل، نشانه‌هایی از احساسات دشوار و مصرانه‌ای است که راهی برای رسیدگی به آن‌ها پیدا نکرده‌ایم. بی‌خوابی، انتقام افکاری است که در طول روز از داشتن آن‌ها اجتناب کرده‌ایم.

به عنوان غریبه‌های خودمان، سرانجام انتخاب‌های بدی می‌کنیم: رابطه‌ای را که می‌توانست کاملاً قابل‌قبول باشد، ترک می‌کنیم. به موقع استعدادهای حرفه‌ای خود را کشف نمی‌کنیم. با رفتارهای غیرقابل‌پیش‌بینی و دلسردکننده، دوستان را از خودمان دور می‌کنیم. فاقد درک درستی از نحوه‌ی تأثیرگذاری خود بر دیگران هستیم و آن‌ها را وحشت‌زده یا شوکه می‌کنیم. چیزهای اشتباه را می‌خریم و به تعطیلاتی می‌رویم که ارتباطی با آنچه واقعاً از آن لذت می‌بریم، ندارد.

این تصادفی نیست که سقراط کل حکمت فلسفه را به یک فرمان ساده تقلیل داده است: خود را بشناس. این یک جاه‌طلبی کاملاً عجیب به نظر می‌رسد. جامعه کمبودی از افراد و سازمان‌هایی ندارد که ما را در سفر به قاره‌های دوردست راهنمایی کنند، اما افراد و سازمان‌های بسیار کمی وجود دارند که به ما در کار به مراتب مهم‌ترِ سفر به گذرگاه‌های ذهن خودمان کمک کنند. با این حال، خوشبختانه تعدادی ابزار و تمرین وجود دارد که می‌تواند به ما کمک کند به درون ذهن خود برسیم و ما را از ابهام خطرناک به وضوح چالش‌برانگیز اما رستگاری‌بخش هدایت کند.