دنیای مدرن با جدیت خاصی به آموزش اهمیت می‌دهد. در طول تاریخ بشر، هرگز منابع و تفکر زیادی به رشد ذهن نسل بعدی اختصاص داده نشده است. در تمام ملل پیشرفته، تا حدود بیست و یک سالگی انسان، کار دیگری جز تحصیل وجود ندارد. در خانه‌های عاقلانه، تکالیف جایگاهی تقریباً مقدس دارند. ارتشی از معلمان و مربیان، کالج‌ها و دیوان‌سالاران آموزشی برای تغذیه انبوه جوانان از طریق ماشین مدرسه سازماندهی شده‌اند. سیاستمداران در هر جناحی برای اثبات وفاداری خود به آرمان آموزشی از هم پیشی می‌گیرند. امتحانات بزرگ اجباری دولتی ادعای تعیین مسیر کل زندگی ما را دارند؛ ترسی که آن‌ها ایجاد می‌کنند، حتی چند دهه پس از آن واقعه، در کابوس‌های سحرگاهی قابل لمس است. ممکن است در موارد نادر، غم‌انگیز، اما گویا، احساس شود که اگر نمرات اشتباه باشند، دیگر دلیلی برای زندگی وجود ندارد.

با این حال، با وجود همه این‌ها، به ندرت می‌توان بزرگسالی متفکری را پیدا کرد که - در میانسالی یا زودتر - در لحظات بحرانی به دوران مدرسه خود با کمی سردرگمی نگاه نکند و تعجب نکند که چرا در میان همه مطالعات، نظم و تعهد جدی، این همه چیز با سکوت سپری شده است. چطور در تمام آن ساعت‌هایی که در کلاس‌های درس می‌نشستیم، برخی مفاهیم بنیادی -  مفاهیمی که برای داشتن یک زندگی شایسته در حد متوسط بسیار مهم هستند – از  دست رفته‌اند؟ چطور زمان زیادی برای حساب دیفرانسیل، فرسایش لایه بالایی یخچال‌ها، سیاست ایالت‌های بورگوندی در قرن پانزدهم، شعر امیلی دیکینسون و معادلات مثلثاتی وجود داشت، اما برای حل معمای طاقت‌فرسای زندگی بزرگسالانه وقت بسیار کمی گذاشته شد؟ به طور خلاصه، چرا هیچ‌کس هرگز به ما نگفت؟

با وجود این تفکر، در حال حاضر مکان‌های کمی وجود دارد که بتوان آن را در آن‌ها پرورش داد. مباحثات موجود به طور چشمگیری بر چگونگی ارائه بهترین آموزش به کودکان متمرکز است، نه اینکه آن‌ها باید در چه زمینه‌ای آموزش ببینند. برنامه‌های درسی مدارس بر اساس معضلات واقعی زندگی بزرگسالان طراحی نمی‌شوند. موضوعات جدول زمانی و توزیع آن‌ها در طول هفته به هیچ وجه نشان‌دهنده‌ی سختی‌های واقعی زندگی نیست؛ در غیر این صورت، ما از معلمان خود بسیار بیشتر در مورد چگونگی برخورد با مشکلات روابط، غم‌های شغلی، تنش‌های خانوادگی و ترس از مرگ می‌شنیدیم. برای تعجب هر بیگانه‌ای که از زمین بازدید می‌کند، انسان‌ها با خوشحالی به خود آموزش می‌دهند، گویی شرط اصلی بزرگسالی داشتن مجموعه‌ای از مهارت‌های فنی است، بدون اینکه به این واقعیت اذعان کنند که بیشتر آنچه ما را در تنگنا قرار می‌دهد، کمبود مهارت در جبر ماتریسی یا گذشته دور فعل‌های فرانسوی نیست، بلکه ناتوانی ما در تسلط بر آنچه می‌توانیم «ابعاد عاطفی زندگی» بنامیم: درک خودمان، توانایی برخورد با معشوق، فرزندان و همکاران، میزان اعتماد به نفس، کنترل بر آرامش و دلسوزی به خود. این‌ها شکست‌هایی هستند که بسیار فراتر از هر چیزی که ممکن است در بهترین مدارس و دانشگاه‌ها بیاموزیم، باعث تضمین خیانت مکرر به بهترین آرزوهای بشر برای خودش می‌شود.

وقتی به فکر آنچه باید یاد می‌گرفتیم می‌افتیم، معمولاً احساس می‌کنیم که خیلی دیر شده و هیچ امیدی وجود ندارد. ما با فروتنی فرض می‌کنیم که به سادگی غیرممکن است که خودمان را با مهارت‌های عاطفی که نبودشان بهای سنگینی برایمان دارد، وفق دهیم، غیرممکن است که کسی را در مورد عشق یا خرد، رضایت یا مهربانی، آموزش دهیم. هزینه این نوع تسلیم شدن بسیار زیاد است. این بدان معناست که هر نسل جدید باید دوباره با مشکلاتی روبرو شود که به طور تئوری در ذهن نسل‌های قبلی حل شده است. هر فرد جوانی بار دیگر مجبور می‌شود، میان هق‌هق‌های نیمه شب، دوباره همان چیزهایی را کشف کند که از نظر تئوری در مورد پایان دادن به روابط، پیدا کردن شغل یا برخورد با والدین آسیب‌دیده اما خوش‌نیت، کاملاً شناخته شده است. ما خود را مجبور می‌کنیم چرخ را دوباره اختراع کنیم و آتش را دوباره کشف کنیم. در مدرسه، تمرکز بر آن یخچال‌ها و قوانین حرکت به بهانه‌ای ناخواسته برای نیاموختن قوانین مهربانی یا اصول هماهنگی خانواده تبدیل می‌شود. یادگیری در مورد درگیری‌های دربار در اوایل دوران مدرن، ما را از نیاز به اختصاص زمان برای یادگیری تاریخ خشم یا ناامیدی خودمان کور می‌کند.

در همین راستا است که «مدرسه زندگی» هم از نظر نام و هم از نظر فعالیت‌های عملی خود را به عنوان یک تحریک معرفی می‌کند: یادآور این نکته که وظیفه یک مدرسه باید فراتر از برنامه درسی توافق‌شده فعلی گسترش یابد تا همه چیزهایی را که قدرت نابسام کردن زندگی یک فرد بزرگسال را دارد، در بر گیرد.

تاکید بر کلمه «فراموش‌شده» در عنوان این مقاله تصادفی نیست؛ این امر توجه را به شیوه‌های اساساً اتفاقی‌ای جلب می‌کند که ما با آن‌ها اجازه داده‌ایم موضوعات مهم از حوزه آموزشی خارج شوند. هیچ توطئه‌ای وجود ندارد – که تقریباً آسان‌تر هم بود – بلکه فقط نوعی غفلت و اتفاق است. هیچ دلیل خوب یا جالبی وجود ندارد که چرا باید مدت زیادی منتظر کشف درس‌هایی باشیم که می‌توانست چنین تأثیری داشته باشد - همچنین نیازی نیست که هر یک از ما در چنین تاریکی‌ای دست و پا بزنیم، در حالی که شرح‌ها و نظریه‌های کاملاً روشن‌کننده‌ای از قبل وجود دارند.

بخشی از آنچه که ما باید متحمل شویم اجتناب ناپذیر است؛ فرض «مدرسه زندگی» این است که بخش زیادی از مشکلاتی که شاید هرگز جرأت امید به حل آن‌ها را نداشته‌ایم، با داشتن نوع درستی از تکالیف، قابل اجتناب است.