یکی از دلایلی که باعث می‌شود زندگی‌های ما سخت‌تر از آن چیزی باشد می‌تواند باشد، این است که بسیاری ازما بر هنر ابراز وجود بالغانه دستی بر آتش نداریم. یعنی توانایی مطرح کردن علایق خود به گونه‌ای که معتبر، باوقار، آرام و مؤثر به نظر برسد را نداریم. ما هر روز با چالش‌هایی در موقعیت‌های مختلف مواجه می‌شویم که ما را ملزم به داشتن صدایی قاطع می‌کند، برای مثال شریک عاطفی‌ای که به‌طور زیرکانه محبت ما را انکار می‌کند، همکاری که به طرز بدی پیشنهادهای ما را رد می‌کند و  پدر و مادری که آرزوهای ما را زیر پا می‌گذارند.

در مقابل، ما تمایل داریم به دو روش به همان اندازه تاسف بار رفتار کنیم:

1) چیزی نمی‌گوییم. ما کی هستیم که حرف بزنیم. چرا کسی گوش کند که چه می‌گوییم؟ چگونه جرات می‌کنیم چیزی بگویم؟  البته هیچ کدام از‌ها  مانع نفرت درونی ما نخواهد شد.

2. مثل یک فنر به خود فشار می‍آوریم تا یک روز طاقتمان طاق شود و انرژی زیادی آزاد کند، اینجاست که اجازه می‌دهیم توهین‌ها، اتهامات وحشیانه و انتقام‌جویی‌ها از درونمان فوران کنند  و اعتبار هر چیزی را که می‌خواهیم به دیگران منتقل کنیم از بین می‌رود و تضمین می‌کند که ما را می‌توان در دسته‌ای با عنوان «ظالم  و خل‌وضع» قرار داد.

در بن شکست‌های ما یک مشکل روانشناختی نهفته است: نفرت از خود. ما به این دلیل چیزی نمی‌گوییم  که یاد نگرفته‌ایم خودمان را دوست داشته باشیم و به خود احترام بگذاریم و این باور در ماتثبیت شده که حق نداریم مواضع خود را جدی بگیریم. ما هیچ تجربه‌ای از گفت و گو کردن نداریم. تجربه اینکه کسی گلویش را صاف کند، به‌خاطر مزاحم بودن عذرخواهی کند و بعد آرام و شیوا نکته‌ای را بیان کند، فقط برای اینکه طرف مقابلش را متقاعد کند و بعد از او به خاطر صحبت کردن تشکر شود و قول داده شود که به نکاتش توجه خواهد شد در عوض، دنیای درونی ما پر از تصاویر سایه‌ای از ستمگران قدرتمندی است که گوش نمی‌دهند و دیگران  رعیت‌های بدبخت عاری از حق وجود داشتن‌شان هستند. هر بار هم که تلاشی برای گفت‌وگو داریم به دلیل نوعی سوء ظن به خود، در گفتن حرف‌هایمان عجله می‌کنیم و با توجه به انسجام گفته‌های طرف مقابل تنها به خود ثابت می‌کنیم که می‌دانستیم این کار هرگز نتیجه نمی‌دهد.

ابراز وجود کردن مداوم می‌تواند خسته‌کننده باشد. در طول یک روز معمولی، ما با موقعیت‌های زیادی روبرو خواهیم شد که در آنها باید به درستی صحبت کنیم: مؤدبانه اما قاطعانه، قاطعانه و در عین حال محترمانه. اگر آموزش‌های اولیه خوبی دریافت می‌کردیم، شاید کمکی می‌کرد؛ مثلاً درست آنطور که در کتابچه‌های روانشناسی آورده شده  که والدینی به آرامی از کودک سه ساله ناراحت خود می‌پرسند: «عزیزم، در مورد این مسئله چه احساسی داری؟» و به حرف‌های بچه گوش می‌دهند. نه اینکه به کودک بگویند از این همه حماقت دست بردارد یا بعد از یک روز سخت کاری به او حمله کنند که بی‌ملاحظه است.

ما باید چالش تسلط بر ابراز وجود را به‌عنوان یکی از موانع روانی بزرگ ببینیم. آموختن اینکه چگونه خود را به‌طور پیوسته و مهربانانه ابراز کنید، ممکن است به اندازه یک شاهکار، و نه کمتر از بالا رفتن از یک کوه بلند یا به دست آوردن ثروت، ارزش جشن گرفتن داشته باشد؛ خاصه که مسئلۀ مهم‌تری هم هست.

ما باید خودمان را ابراز کنیم نه به این دلیل که این کار همیشه کارساز خواهد بود. در واقع، کمی بدبینی می‌تواند مفید باشد. وقتی می‌دانیم که مردم ممکن است ما را درک نکنند، دیگر آنقدر ناامید نمی‌شویم. ما باید بدون در نظر گرفتن نتایج خودمان را اثبات کنیم، زیرا این به ما احساس مهمی از عاملیت و قدرت می‌دهد  و در نتیجه کمتر متزلزل خواهیم بود.

برای اینکه اکنون خود را به حرکت درآوریم، ممکن است در نظر بگیریم که اطرافیانمان به آرامی اما با مایه‌ای از تنبیه خواسته‌هایمان را زیر پا می‌گذارند، افرادی که راحت و هوشمندانه به ما می‌گویند که همه اینها تقصیر ماست، یا از ما انتظار دارند که کارهای سنگین را انجام دهیم، یا به آنها تکیه کنی و. لبخند بزنیم و بدخلقی‌شان را تحمل کنیم. هرچند برای ما غیرمعمول است اما باید به درستی بپذیریم که زندگی برای همیشه ادامه نخواهد داشت، ما حق داریم اینجا باشیم  و شانس کم اما منصفانه‌ای برای درک شدن وجود دارد.

برای یک بار هم که شده، به جای اینکه چیزی نگوییم یا به‌ یکباره خواسته‌هایمان را فریادبزنیم، بهتر است منتظر بمانیم تا استراحت کنیم و با خودمان احساس مهربانی کنیم و حد وسط پیش از این ناشناخته را در پیش بگیریم و با حوصله چند کلمه جادویی به زبان بیاوریم: «دوست دارم اگر ممکن است هر زمان که راحت‌تری یک گفت‌وگوی کوتاه با هم داشته باشیم،. مسئله‌ای وجود دارد که بحث کردن در مورد آن احساس خوبی خواهد داشت…».