ما تمایل داریم مقدار زیادی انرژی روانی صرف کنیم تا این احتمال را که ما ممکن است افراد خوبی نباشیم، دور کنیم. این مسئله به همان اندازه که غیرقابل قبول است، ناخوشایند هم است. می تواند بسیار دشوار باشد که بپذیریم که ممکن است ذخایر قابل توجهی از حسادت و تنبلی، پرخاشگری و حماقت، خودخواهی و خودپرستی در خود داشته باشیم - و هرگونه اشاره‌ی که ممکن است این مسئله را تایید کند، خواه از لحظات درون نگری یا اظهارات دیگران دریافت شده باشد، در وجود ما تمایل به رد شدن فوری دارد.- افراد بد زیادی در دنیا هستند. این فقط ما نیستیم.

با این حال، در حقیقت، رشد و بلوغ ما به چیز دیگری متکی است: توانایی تحمل و کاوش عمیق در طیف وسیعی از حقایق تاریک در مورد خودمان - به طوری که بتوانیم اقداماتی برای مقابله با آنها انجام دهیم و دیدگاه دقیق‌تر و دلسوزانه‌تری در مورد نقش آنها در طبیعت انسانی به طور کلی داشته باشیم. افراد واقعاً بالغ کسانی نیستند که به راحتی «خوب» هستند یا کسانی که از بدو تولد جزو «افراد خوب» باشند. آنها کسانی هستند که در لحظات حساس خود نشان داده‌اند که حداکثر شجاعت و خونسردی را در برابر مواجهۀ اجتناب ناپذیر با ابعاد نابخشودنی، غیرجذاب و توهین‌آمیز خود نشان داده‌اند و برای رهایی از آنها گام برداشته‌اند.

ما ممکن است چند مورد از پیچیده‌ترین و نگران‌کننده‌ترین ایده‌هایی را که ممکن است گاهی اوقات به ذهن ما خطور کند، تهیه کنیم و جرات کنیم خود را در برخی از آنها تعریف کنیم؛ نه برای فروپاشی در ناامیدی‌ای بدبینانه، بلکه برای اینکه صادقانه بدانیم که باید چگونه با آنها برخورد کنیم.

 تأمل و یادگیری:

  • در عشق، من به دنبال افراد ضعیفی هستم که بتوانم آنها را اذیت کنم.
  • سرنوشت بشریت برای من جالب و مهم نیست.
  • از بیشتر مردم متنفرم.
  • مردم را برای عشوه‌گری با من سرزنش می‌کنم، اما در واقع، من کسی هستم که آنها را فریب می‌دهم.
  • به فرزندان خودم حسادت می‌کنم.
  • به حرف دیگران گوش نمی‌دهم، چون خودم خیلی مشتاقم حرفم را برسانم.
  • در درون سردم، نمی توانم اجازه دهم احساسات از درونم عبور کند.
  • دیگران را مجبور می‌کنم که تصمیمات سخت را بگیرند.
  • به کسی که نمی‌تواند به سرعت شغلم را پیشرفت دهد، اهمیتی نمی‌دهم.
  • وانمود می‌کنم که مهربان هستم اما اصلاً مهربان نیستم.

این افکار می‌توانند آنقدر ترسناک به نظر برسند که خیلی زود آنها را رها می‌کنیم و در نتیجه احساساتی و جدا از واقعیت‌هایی می‌شویم که متعلق به کل بشریت است. ما بسیار به ندرت قادر به خندیدن به خودمان می‌شویم؛ خنده‌ای که ناشی از رها شدن و از بین رفتن تنش میان یک امید آرمانی و شوک حقیقت است. یک فرد خوب کسی نیست که جنبه‌های بد زیادی نداشته باشد؛ فرد خوب کسی است که توانسته با بررسی شخصیت خود به روش منحصر به فردی، به ظرفیت خود برای شر، حسادت، گرایشات خود به کوچک شمردن، لغزش‌های خود به بی‌نزاکتی و غرق شدن خود در نابالغی ببرد و خود را متعهد کرده است که در هر کجا می‌تواند با آنها مقابله کند. هیچ کس هرگز کاملاً خوب نیست؛ آنها از طریق شجاعتشان در فهم گرایشات خود به سمت منفی و تعهد خود به مسیری جایگزین، به خوب بودن نزیک می‌شوند. مسیر رسیدن به مهربانی واقعی از درگاه اعتراف بی پرده به بدخلقی و خودخواهی می‌گذرد.

فرد کاملاً بالغ بر فداکاری و طهارت خود اصرار نمی‌ورزد. آنها می‌توانند کنجکاو باشند که چرا به این شکل آفریده شده اند. آنها می‌دانند که همه ما به روش‌های مختلف مجبور شده‌ایم خود را به محیط‌های دشوار اولیه تطبیق دهیم و جنبه های «بد» را میراث ترس، آسیب و اضطرابی بدانیم که این عوامل ایجاد کرده‌اند، نه گرایشات ذاتی به «گناه». روبه‌رو شدن با یک فکر زشت - یا ده‌ها فکر - لزوماً یک فاجعه نیست. قهرمانی واقعی به این معناست که بتوانیم حداکثر میزان حقیقت را در مورد خود بشنویم و سپس به اندازه کافی غرور را از خود دور کنیم تا با فروتنی لبخند بزنیم - و شروع به یادگیری کنیم.