ما بازی طولانی و دشوارِ پنهان‌کاری را با دیگران آغاز می‌کنیم و وانمود می‌کنیم که دیوانه نیستیم. ما آخر هفته‌های خود را به زبانی بی‌روح و عادی بازگویی می‌کنیم، بحران‌ها را ویرایش می‌کنیم، دربارۀ گریه‌کردن چیزی نمی‌گوییم، فروپاشی‌ها را فراموش می‌کنیم، کارهایی را که آخر شب به تنهایی در حمام انجام داده‌ایم، ترکیبی از چیزهایی را که در آشپزخانه بلعیده‌ایم و کاری‌هایی که پشت میزمان می‌کنیم وقتی کسی نگاهمان نمی‌کند را از دیگران پنهان می‌کنیم. ما از عجیب‌بودن، حماقت و افراط و تفریط چشم‌پوشی می‌کنیم تا ردای آن گونه بسیار محترم، قابل‌ستایش و در واقع کاملاً ناشناختۀ بشریت را بپوشیم: یک فرد عادی.

البته که ما باید بسیار عاقل‌تر باشیم تا این بازی‌ها را رها کنیم و با تمام ظرافت و خوش‌بینی و کمترین شرم و خودزنی‌ای که می‌توانیم، به حقیقت روی بیاوریم. البته که ما قرار است کلافه و عصبی شویم با غم، با شرارت، با سردرگمی و درد. البته که ما بیشتر اوقات فقط بزرگ شده‌ایم. البته که ما نمی‌توانیم از فکر کردن به چیزهای بیمارگونه و غم‌انگیز دست برداریم، البته که ما ناچاریم ، (برای اینکه چیزی را در چشم خود فرو کنیم یا زیر قطار برویم)، البته که اگر یک رونوشت از افکارمان در اینترنت منتشر شود، باید سریع اوضاع را خاتمه دهیم.

غیرممکن است بتوانیم چهره‌ای جدی به خود بگیریم تا زمانی که متوجه شویم روی چه تعداد بالایی از ایده‌های احمقانه تمرکز کرده‌‌ایم و چقدر عمیق شرم‌آور و در اشتباه بوده‌ایم. اگر یک تیم مستندساز از نزدیک به ما نگاه کنند و فیلم را با حتی مقداری واقعیت‌گرایی ویرایش کنند، زندگی بسیار متفاوت به نظر می‌رسید. تنها کسانی که می‌توانند همچنان خود را عادی تصور کنند، کسانی هستند که اصرار دارند که خود را خیلی خوب نشناخته‌اند. ما باید بپذیریم که هر بار که سعی می‌کنیم با اقتدار صحبت کنیم، چقدر خنده‌دار به نظر می‌رسیم - انگار حتی مقدر کوچکی از آنچه در حال رخ‌دادن است را می‌دانیم.- ما باید متواضعانه به یاد داشته باشیم که تحریفاتی را که از والدین بی‎‌اطلاع و بی‌ثبات خود گرفته‌ایم و باید به یاد داشته یاشیم تا چه حد عجیب‌وغریب باقی مانده‌ایم، علیرغم تمام درمانگرانی که با مسئولیت و وظیف‌شناسی کامل به آنها مرجعه کرده‌ایم (و هنوز هم باید بکنیم). اگر کسی می‌پرسید: «چه کسی اینجاست که اصلاً حضور ذهن ندارد؟» چقدر سریع باید دست‌های خود را بالا می‌بردیم؟

نشانۀ یک انسان خوب - با توجه به همۀ اینها - کسی است که در یک لحظۀ تردیدآمیز، بدون هیچ اینکه شکی به دل راه دهد، می‌تواند شجاعانه و با خوش‌رویی اعتراف کند: البته که ممکن است دیوانه باشم، البته که ممکن است اشتباه کرده باشم، به بیان دیگر من احمق هستم و به ضرورت، شایستۀ خندیدن هستم؛ شخصی که کاملاً می‌داند که زندگی با او بسیار دشوار است، شخصی که کودکی سختی را گذرانده است، شخص که بسیار عصبانی‌تر از حد معمول است، شخصی که به طور مداوم اتهامات اشتباهی می‌زند، شخصی که پارانوئید و ترسو، پست و فاسد، بیش از حد هیجان‌زده و سرگردان است.

نشانۀ یک انسان خوب این نیست که دیوانه نباشد، بلکه این است که تا آنجا که ممکن است بداند چگونه و چرا چنین است و اینکه قبل از اینکه بیش از حد آسیب ببیند، به روی چند نفر معتمد در اسرار خود را کاملاً باز کند.