وقتی نوبت به کار می‌رسد، ما تمایل داریم رویکرد استراتژیک و دقیقی داشته باشیم. به‌طور گسترده به این فکر می‌کنیم که استعدادها و فرصت‌هایمان در کجا نهفته است. سالها زمان (و ثروت) را صرف آموزش می‌کنیم. انرژی خارق‌العاده‌ای (و بهترین زمان‌های عمرمان) را صرف پیشرفت در پله‌های ترقی می‌کنیم و چشم به پیشرفت رقبای خود داریم.

در مقابل، اوقات فراغت نوید راحتی بیشتر را می‌دهد ما انتظار نداریم که پیچیدگی زیادی در این بخش از زندگی وجود وجود داشته باشد. می‌خواهیم آرامش داشته باشیم و سرگرم شویم و تمایل داریم تصور کنیم که تنها مانع برای چنین اهدافی زمان و پول هستند. شیوه‌ای خوش‌آمد و مطمئن را در پیش می‌گیریم و به آسانی پیشنهادات دیگران برای گذراندن فراغت را بدون بررسی دقیق می‌پذیریم. گاهی اوقات، بدون اینکه زیاد فکر کنیم، به پارک آبی یا آکواریوم می‌رویم یا میزبانی یک میهمانی باربیکیو را برعهده می‌گیریم.

چیزی که ممکن است سال‌ها از آن غافل باشیم، بهای واقعی غفلت ماست. فراموش می‌کنیم که زندگی ما بسیار کوتاه‌تر از آن چیزی است که می‌تواند باشد، زیرا اصرار داریم در جایی که می‌توانیم موقعیت‌ها را تحلیل کنیم، تصادفی عمل کنیم. زمانی که باید از عقل و تفکر مستقل بهره ببریم، به شنیده‌ها و غریزه نامرتب خود تکیه می‌کنیم. ما بسیار بدبخت تر از آنچه ممکن است باشیم هستیم، زیرا نمی‌توانیم سرگرمی خود را جدی بگیریم؛ ما این کار را نمی‌کنیم، زیرا به نحو مخربی نسبت به فردیت خود آگاهی نداریم. ما فرض را بر این می‌گذاریم که آنچه برای دیگران مفید است برای ما نیز مؤثر خواهد بود. حتی به ذهن‌مان نمی‌رسد که منحصر به فرد بودن خود را در نظر بگیریم.

اما از جایی غیرمنتظره می‌توان رویکردی اصلاح‌گر در این زمینه پیدا کرد: تاریخ هنر. آنکه ما او را هنرمند بزرگ می‌خوانیم کسی است که یاد گرفته است لذت خود را جدی بگیرد. اکثر هنرمندان جوان این کار را نمی‌کنند. آنها البته هنر را دوست دارند، اما به‌طور خاص در مورد منحصر به فرد بودن خو در مورد سیستم حسی و خلق و خویی که به آن علاقه دارند، عمیقاً تعمق نمی‌کنند. به همین دلیل است که ویژگی اصلی هنرمندان کم تجربه، تقلید کار بودن است. هنر آنها منعکس‌کننده آن چیزی است که اطرافیانشان در دوره‌های خاص زندگیخود دوست دارند و می‌سازند. این هنر افرادی است که توانایی جدی گرفتن لذت خود را ندارند.

به عنوان مثال، زندگی هنری هنرمند سوئیسی آلبرتو جاکومتی (1901-1966) را در نظر بگیرید. او در کانتون گرابوندن به دنیا آمد و در مدرسه هنرهای زیبای ژنو تحصیل کرد و کارهای اولیه او بازتاب تأثیرات غالب زمانه، از جمله کارهای هنرمند ایتالیایی جووانی سگانتینی و مکتب امپرسیونیسم، به ویژه ادوارد مانه و هانری فانتین لاتور است.  وقتی کسی به پرتره جاکومتی از خواهرش اوتیلیا و دریاچه‌های سوئیس و کوه‌های اطراف فکر می‌کند، قطعاً احساس لذت را درمی‌یابد، اما نه لذتی که ریشه عمیقی در شخصیت خالق این آثار هنری داشته باشد.

Alberto Giacometti, Ottilia, 1920.

Alberto Giacometti, View on the Sils Lake Towards Piz Lizun, 1920.

جاکومتی بعدتر سوئیس را به مقصد پاریس ترک کرد. او از خانواده‌اش جدا شد، به سختی در مورد اینکه واقعاً کیست فکر کرد و در نهایت به‌عنوان هنرمند بزرگی که امروز می‌شناسیم ظاهر شد، سازنده مجسمه‌های بی‌نظیر ترسناک و کشیده‌ای که با ما از حسرت و تنهایی‌ای صحبت می‌کنند که شاید هرگز نتوانستیم به‌ضوح آن را در وجود خودمان درک کنیم.

Alberto Giacometti, Walking Man, 1960.

هنرمند شدن از این نظر به معنای کشف فنی نیست بلکه قدرت کشف و سپس وفادار ماندن به خود است.

بسیاری از ما کار هنری نمی‌کنیم. اما درگیر این هستیم که خودمان را بشناسیم و خوشحال کنیم، همانطور که هر هنرمندی باید این کار رابکند. در مدت مدیدی از زندگی، ما فرض می‌کنیم که مانند دیگران هستیم. اگر خوش شانس باشیم به تدریج می‌بینیم که شیوه‌ی خاص ما برای جلب لذت از طبیعت، کتاب‌ها، فیلم‌ها، مهمانی‌های شام، لباس‌ها، مسافرت‌ها، باغبانی و ... اثر و طنین متمایز فردیت ما را در خود دارد. برای مثال یاد می‌گیریم که چگونه فتیشیست مناسبی شویم. فتیشیست جنسی در برابر عاشق معمولی مانند هنرمند با سابقه در برابر هنرمند تازه کار است: کسانی که آنچه را که واقعاً دوست دارند و با وفاداری و سرسختی کمیاب به دست آورده‌اند، حفظ می‌کنند. در حالی که بسیاری از ما با پیشنهادات کلی در مورد اینکه رابطه جنسی خوب می‌تواند شامل چه چیزهایی باشد سر می‌کنیم، فتیشیست تمایلات خاص خود را تشخیص می‌دهد. او متوجه می‌شود که ممکن است نوع خاصی از مواد یا بند ساعت چرمی، صدای آب یا زنجیر طلا؛ یک جفت جوراب یا یک کیف تک رنگ مشکی را دوست داشته باشد. فتیشیست در داشتن حضور سرسخت ذهن برای دفاع از ذائقه خود، حتی زمانی که ذائقه‌اش ب عمده افراد تفاوت دارد، شبیه هنرمند است.

در این رابطه می‌توانیم به دلبستگی معمار مدرنیست، لوکوربوزیه، به گنجاندن رمپ در ساختمان‌هایش، صرف نظر از چالش‌های طراحی یا مخالفت مشتریانش، فکر ‌کنیم، یا به عاشقی که جرأت می‌کند از شریک زندگی‌اش بخواهد که قبل از ورود به اتاق خواب یک جفت جوراب سفید ورزشی سفید تا مچ پایش بپوشد. فتیشیست‌های بزرگ، مانند هنرمندان بزرگ، قدرت جزئیات در ایجاد لذت را درک می‌کنند.

Le Corbusier and Pierre Jeanneret, Villa Savoye, 1928–1931.

در مقابل، بسیاری از ما در مورد آنچه که از آن لذت می‌بریم بی‌تفاوت هستیم. ما جرات نداریم اکتشافات خود را بیان کنیم. بنابراین کاری که ما با اوقات فراغت خود انجام می‌دهیم این است که آن را با یکنواختی دلخراش هدر می‌دهیم. ما به اسکی می رویم زیرا اغلب می‌شنویم که این کار سرگرم کننده است. ما مهمانان را برای شام دعوت می‌کنیم و در مورد آنچه که دیگران در موردش صحبت می‌کنند، صحبت می‌کنیم و برای شروع خربزه می‌خوریم زیرا این همان کاری است که فرد باید انجام دهد. تعطیلات آخر هفته ما تا حدودی شبیه همه همکارانمان است. ما با امیال خاص و احساسات شدید خود که به شکلی غم‌انگیز کشف‌نشده مانده‌اند، می‌میریم.

برای نجات خود، به چیزی معادل یک پیشرفت هنری نیاز داریم. ما باید آماده باشیم تا در فعالیت‌های اوقات فراغت خود به طرز رستگارانه‌ای عجیب و غریب باشیم. اگر بخواهیم فقط از خودمان به‌عنوان نقطه مرجع کارهایمان استفاده کنیم، یک مهمانی شام چگونه خواهد بود؟ چی بخوریم؟ در مورد چه چیزی صحبت کنیم؟ کجا بشینیم؟ ما - «ما»یی که چند دهه دیگر خواهیم مرد - در گذشته از چه چیزی لذت بردیم و آی ممکن است در آینده آن را تجربه کنیم؟ تعطیلاتی که به‌طور خاص مطابق با ذائقه و تمایلات ما باشد چگونه است؟ کدام قسمت از برنامه سفر استاندارد گردشگری را ممکن است کنار بگذاریم؟ جرأت می‌کنیم کدام یک از لذت‌های سرگردان یا گناه‌آمیزمان راروزها در کانون توجه قرار دهیم ؟ به چه چیزی می‌توانیم نه بگوییم و در مقابل بر ادامه مسیر خود تأکید کنیم؟

به قدری در ذهن ما تلقین شده که ممکن است خودخواه باشیم و باید یاد بگیریم که به‌خاطر جامعه از علایق خود چشم پوشی کنیم که متوجه یک احتمال وحشتناک‌تر نمی‌شویم، اینکه در بسیاری از زمینه‌ها به اندازه کافی خودخواه نیستیم. ما در توجه مناسب به طبیعت شکننده، خارق العاده و کمیاب خود کوتاهی می‌کنیم. ما احساسات واقعی خود را بیان نمی‌کنیم. ما به آخر هفته‌ها و اوقات فراغت خود رنگی از شخصیت‌های خودمان نمی‌پاشیم. ما منحصر به فرد بودن خود را از روی ادب و ترس از عجیب بودن پنهان می‌کنیم. ما بخش زیادی از زندگی کوتاه خود را صرف دفاع از یک نظر غیرممکن می‌کنیم، اینکه ما تقریباً شبیه دیگران هستیم.