یکی از مهمترین اشتباههایی که ممکن است در جستجوی عشق مرتکب شویم، دلبستن به فردی خاص است که - به هر دلیلی – گزینۀ چندان امیدوارکننده یا واقعبینانهای نیست. شاید آن فرد در کشوری دیگر باشد، با کس دیگری باشد، قطعاً به ما علاقهای نداشته باشد و یا مرده باشد.
دلبستگی، باور این است که فقط یک نفر است که میتوانیم بهشدت عاشقش باشیم - حتی اگر عملاً نتوانیم با او رابطهای داشته باشیم. وقتی فرد جدیدی وارد صحنه میشود - که واقعاً ممکن است شریک عاطفی خوبی برای ما باشد - او را رد میکنیم. حس میکنیم وفاداری به شخصی که دلبستهاش هستیم، از ما میطلبد که دیگران را رد کنیم - حتی اگر او نه از دلبستگی ما خبر داشته باشد نه برایش اهمیتی داشته باشد.
دلبستگی، خودش را پشت چهرهای کاملاً رمانتیک پنهان میکند. عشق ما بیپاسخ و غیرممکن است - و با این حال، به نظر میرسد به شکلی خاص شدید و پاک است. مشهورترین داستان عاشقانۀ قرن هجدهم، «رنجهای جوان ورتر» گوته، دربارهی دلبستگی در عشق است. ورتر بهشدت عاشق شارلوت میشود که او را دوست دارد اما عاشقش نیست - و بهزودی با شخص دیگری ازدواج میکند. زنان مجرد، جذاب و علاقهمند دیگری به وفور در اطراف ورتر هستند. اما او برای آنها وقت ندارد. تنها کسی که برای او اهمیت دارد شارلوت است، کسی که نمیتواند و اهمیتی به او اهمیت نمیدهد.
بهنظر رمانتیک میآید، اما برای رهایی از چنگ دلبستگیهایمان، باید متوجه شویم که وفاداری به وضعیتی بیپاسخ، اساساً راه زیرکانهای برای اطمینان از این است که اصلاً وارد هیچ رابطهای نشویم. دلبستگی در واقع ترسی از رابطه است.
این ترس ممکن است ریشه در وحشت از فقدان احتمالی، نفرت از خود یا ترس از خودافشایی داشته باشد: بیمیلی به اینکه کسی را به بخشهای پنهان وجودمان راه دهیم. اینها مسائلی هستند که باید با آنها دستوپنجه نرم کنیم، نه از دست مسائل سطحی که بیوقفه راجعبهشان بحث میکنیم (مثل اینکه چطور عاشق غیرعلاقهمند را متقاعد کنیم که عاشقمان شود؛ و اینکه چطور، با وجود رد شدن توسط آنها، آنقدر بینقص به نظرمان میرسند).
وقتی دلبستگی را آنطور که واقعاً هست ببینیم، این تصور که یک فرد خاص میتواند تا این حد مهم باشد، دیگر شبیه یک عمل بزرگ عشق و فداکاری به نظر نمیرسد. دلبستگی نشانۀ عشق نیست، بلکه تعهدی حسابشده به موانعی است که راه رسیدن به عشق را سد میکنند.
اقدام دیگری برای رها شدن از دلبستگی، این نیست که به خودمان بگوییم این فرد را دوست نداریم یا تلاش کنیم جذبیت او را فراموش کنیم. بلکه باید دقیقاً مشخص کنیم که این جذبیت بر اساس چیست - و بعد به این درک برسیم که ویژگیهایی که به آنها احترام میگذاریم، در واقع در افراد دیگری هم وجود دارند و اینکه مشکلاتی ندارند که در حال حاضر داشتن یک رابطۀ رضایتبخش را غیرممکن میسازد. بررسی دقیق چیزی که دربارهی کسی دوست داریم، بهصورت متناقضنما اما بسیار رهاییبخش، به ما نشان میدهد که در واقع میتوانیم کسی دیگر را هم دوست داشته باشیم.
درک آنچه در یک فرد دوست داریم - چیزی که به ما لذت میبخشد - یک اقدام کلیدی برای رهایی از دلبستگی است. با تقویت دلبستگی خود به ویژگیها، دلبستگی خود به افراد خاص را ضعیف میکنیم. وقتی بهدرستی درک کنیم که چه چیزی ما را به یک فرد خاص جذب میکند، بهصورت خودکار کیفیاتی را شناسایی میکنیم که در انواع دیگری از معشوقان نیز وجود دارند. چیزی که واقعاً دوست داریم این موجود خاص نیست، بلکه مجموعهای از ویژگیهاست که برای اولین بار در آنها آنها را تشخیص دادهایم، معمولاً به این دلیل که برجستهترین نمونههای یک مخزن از آنها بودند - و این همان جایی است که مشکل شروع شد، زیرا افراد بیش از حد جلبتوجهکننده، زیادی مورد توجه قرار میگیرند، اشباع میشوند و سپس در موقعیتی قرار میگیرند که فقط میتوانند پاداش بسیار کمی، کمتر از چیزی که انتظارش را داریم، ارائه دهند.
با این حال، در واقعیت، این ویژگیها نمیتوانند فقط در یک فرد وجود داشته باشند. آنها لزوماً عمومی هستند و زیر پوششهای دیگر و کمتر برجسته در دسترس خواهند بود - البته اگر بدانیم چگونه باید به دنبال آنها باشیم. این تمرینی برای وادار کردن ما به رها کردن چیزی که واقعاً میخواهیم نیست. حرکت رهاییبخش این است که ببینیم چیزی که میخواهیم؛ در اشخاص دیگر و فراتر از جنبههای دردآور که قبلاً در وجود آنها شناسایی کردهایم، وجود دارد.
دیدگاه خود را بنویسید