یکی از ایده‌های عجیب روان‌شناسی این است که ممکن است فراموش کرده باشیم که نوجوانی داشته باشیم. در یک سطح، نوجوانی به یک زمان خاص از زندگی اشاره دارد؛ در سطح دیگر، به مجموعه مراحلی روی مسیر رشد عاطفی اشاره دارد - و این‌ها ممکن است هرگز اتفاق نیفتد (اگرچه ممکن است اکنون 42 ساله یا حتی بیشتر از 60 ساله باشیم).

این یک فراموشی ساده نبود. در نهایت، داشتن یک نوجوانی امتیازی است و افرادی که فرصت داشتن - یا نداشتن - آن را به ما هدیه می‌دهند، مراقبان ما هستند.

نوجوانی نیاز به این دارد که فرد بتواند شکایت کند که دنیا اصلاً خوب نیست؛ اما چگونه می‌تواند این کار را بکند اگر یکی از والدین بسیار به این مسئله باورد دارد که دنیا خوب است؟

برای نوجوانی فرد نیاز به این دارد که نشان دهد که از بسیاری از چیزها خشمگین است؛ اما چگونه می‌تواند این کار را بکند اگر یکی از والدینش به شدت عصبانی ، بسیار ضعیف، مشغول مراقبت از برادر یا خواهر بیمارش باشد، یا به دلیل فشار کاری به طور مداوم خسته باشد؟

نوجوانی نیاز به این دارد که فرد سعی کند «بد» باشد؛ اما چگونه می‌تواند این کار را بکند اگر به نظر برسد یکی از والدین هر کسی را که به طور مضاعف و بیش از حد «خوب» نباشد، رها خواهد کرد؟

نوجوانی نیاز به این دارد که فرد به چالش‌های جدیدی بپردازد و در ابتدا یک احمق بنظر برسد؛ اما چگونه می‌تواند این کار را بکند اگر یکی از والدین به همه چیز به جز تخصص داشتن در تمامی امور بخندد و او را مورد تهدید و آزار قرار دهد؟

نوجوانی نیاز به این دارد که فرد بتواند جنسیت خود را کشف کند و آن را به دست آورد؛ اما چگونه می‌تواند این کار را بکند اگر یکی از والدینش نسبت به روابط جنسی محتاط و ترسو باشد؟ یا اگر دچار بی‌کنترلی جنسی باشد؟

نوجوانی نیاز به این دارد که فرد در زمینه مسائل دنیایی ماهر شود؛ اما چگونه می‌تواند این کار را بکند اگر یکی از والدین توسط قدرت فرزندش تهدید شود، یا به دلیل ترس از از دست دادن وضعیت حرفه‌ای یا نقش اولیه خود به عنوان مراقب و مراقبت‌کننده، خشمگین شود؟

فرد در نوجوانی به مرور زمان، به دنبال رسیدن به دیپلماسی و توافق است؛ اما چگونه این خود جدید، واقعی به صورت عملی توسعه پیدا کند اگر والدین، بزرگ شدن را مرگبار ببینند یا اگر از شورش فرزندشان لذت ببرند چون که احساس جبران آنچه نداشته‌اند را برای آن‌ها به ارمغان می‌آورد؟

نوجوانی نیاز به این دارد که گاهی اوقات فرد بتواند پیروی کند؛ اما چگونه می‌تواند این کار را بکند اگر والدین، اطاعت را تسلیم و نوعی شکست بسیار سخت ببینند؟

به عبارت دیگر، هرچند به نظر می‌رسد که نوجوانان تمام کار را خودشان انجام می‌دهند، بخش زیادی از آن – وقتی که مرحله به خوبی پیش برود – توسط والدین (آگاهانه یا ناآگاهانه) تسهیل می‌شود. این والدین هستند که به خشم اجازه می‌دهند رخ دهد، فضایی برای مسائل جنسی ایجاد می‌کنند، عقب می‌نشینند تا به کودک اجازه دهند سوال‌های بزرگ بپرسد. و والدینی هم هستند که فرزندان خود را محدود می‌کنند: نمی‌توانند به آن‌ها اجازه دهند موقعیت قابل تحملی بین انطباق و اصالت، ادب و طغیان، خشم و انفعال، و معصومیت و هرزگی پیدا کنند.

بدون انطباق والدین، حرکات کلیدی به تعویق می‌افتند. زندگی ادامه پیدا می‌کند. دانشگاه رفتن و سر کار رفتن شروع می‌شود. ازدواج‌ و بچه‌دار شدن‌ها اتفاق می‌افتد. و بعد به تدریج، در میانسالی، فشار غیرقابل تحملی ایجاد می‌شود. دیگر نمی‌توان نیاز به بلوغ را انکار کرد. اما حالا، همه چیز بسیار دست و پا گیرتر است. ما انتظار داریم نوجوانان پانزده‌ساله بر خجستگی خود غلبه کنند و با جسارت بیش از حد عمل کند؛ آماده‌ایم که او از ترسو بودن جنسی به اکتشافات همه‌جانبه روی بیاورند. انجام ایمن این کار در اواسط چهل یا شصت سالگی اما می‌تواند دشوارتر باشد.

آنچه ما با بی‌اهمیتی، بحران میانسالی می‌نامیم، در بستر مراحل بلوغ عاطفی به ندرت چنین چیزی است. این تلاشی است برای تکمیل قسمتی از کارهایی که در زمان مناسب‌تری انجام نشده‌اند. این واقعاً یک امتیاز بزرگ – و خدمتی عظیم به جامعه – است که به کسی اجازه داده شود نوجوانی را تجربه کند، وقتی که در واقع، هنوز یک نوجوان است.