به دلیل تجربیات دوران کودکی، ما دچار عدم تعادل هستیم. در مواجهه با اکثر مسائل، تمایل داریم مانند یک قایق بادبانی در هنگام توفان، به طور افراطی در یک جهت خاص مایل شویم. ما یا بیش‌ازحد خجالتی یا بیش‌ازحد قاطع هستیم؛ یا بیش‌ازحد انعطاف‌ناپذیر یا بیش‌ازحد سازگار؛ یا بیش‌ازحد بر موفقیت مادی متمرکز هستیم یا به طرز عجیبی بی‌تفاوتیم. ما ممکن است به طور وسواس‌آمیزی مشتاق مسائل جنسی باشیم یا به طرز آزاردهنده‌ای نسبت به تمایلات شهوانی خود محتاط و عصبی باشیم. ممکن است رویایی و ساده‌لوح باشیم یا به طرز عبوس و واقع‌گرا؛ از ریسک دوری جوییم یا بی‌محابا به استقبال آن برویم؛ مصمم باشیم هرگز به کسی تکیه نکنیم یا به طور ناامیدانه‌ای برای کامل شدن خود به دیگری نیاز داشته باشیم؛ بسیار باهوش و اهل منطق باشیم یا در برابر ایده‌ها مقاومت غیرمنطقی نشان دهیم.

فرهنگ لغت عدم تعادل‌های احساسی، کتابی بی‌پایان است. آنچه قطعی است، این است که این عدم تعادل‌ها هزینه‌ی سنگینی برای ما به همراه دارند. این عدم تعادل‌ها باعث می‌شوند توانایی کمتری برای بهره‌مندی از استعدادها و فرصت‌های خود، زندگی رضایت‌بخش و مهم‌تر از آن، تبدیل شدن به فردی لذت‌بخش برای معاشرت داشته باشیم.

با این حال، از آنجایی که ما تاریخ‌نگاران بی‌میلی درباره‌ی گذشته‌ی احساسی خود هستیم، به راحتی فرض می‌کنیم که این عدم تعادل‌ها، ویژگی‌هایی هستند که هرگز نمی‌توانیم آن‌ها را تغییر دهیم؛ آن‌ها ذاتی ما هستند. این صرفاً شیوه‌ی ساخته شدن ماست. ما به سادگی افرادی هستیم که ریزمدیریت می‌کنیم، یا نمی‌توانیم لذت زیادی از رابطه جنسی ببریم، یا با مخالفت کسی داد می‌زنیم، یا از عاشقانی که بیش از حد با ما مهربان هستند فرار می‌کنیم. شاید انجامش آسان نباشد، اما قابل تغییر یا حتی قابل بررسی هم نیست.

اما حقیقت احتمالا امیدوارکننده‌تر است، هرچند در کوتاه‌مدت چالش‌برانگیزتر به نظر می‌رسد. عدم تعادل‌های ما به طور اجتناب‌ناپذیری واکنش‌هایی به اتفاقات گذشته هستند. ما به این شکل هستیم چون یک زخم عمیق سال‌ها پیش ما را از مسیر رضایت‌بخش‌تری خارج کرده است. در مواجهه با یک والدین به شدت رقابتی، به کم‌کاری پناه بردیم. در کنار والدینی که از بدن متنفر بود، رابطه جنسی ترسناک شد. در محاصره‌ی بی‌ثباتی مالی، مجبور به تلاش بیش از حد برای به دست آوردن پول و اعتبار اجتماعی شدیم. با آزردگی ناشی از والدینی که ما را تحویل نمی‌گرفت، در الگوهای اجتناب عاطفی افتادیم. والدینی غیرقابل پیش‌بینی، ما را به سمت ملایمت فعلی و ناتوانی در ابراز ناراحتی سوق داد. حمایت بیش از حد اولیه، الهام‌بخش ترسو بودن و در مواجهه با هر موقعیت پیچیده‌ای، وحشت شد. یک والدین دائما پرمشغله و بی‌توجه، زمینه‌ساز شخصیتی شد که با رفتارهای خسته‌کننده‌ی جلب توجه مشخص می‌شود.

همیشه منطقی و ریشه‌دار در گذشته

می‌توانیم بفهمیم که عدم تعادل‌های ما از گذشته نشأت می‌گیرند، زیرا آن‌ها نحوه‌ی تفکر و غرایز کودکانی را که زمانی بودیم، منعکس می‌کنند. بدون هیچ قصد تحقیرآمیزی، نحوه‌ی عدم تعادل ما به سمت یک نابالغ‌بودگی بنیادی متمایل است و نشانه‌هایی از تلاش‌های یک فرد جوان برای دست و پنجه نرم کردن با چیزی فراتر از ظرفیت‌هایش را در خود دارد.

کودکان وقتی از دست یک بزرگسال رنج می‌کشند، تقریباً همیشه آنچه را که برایشان اتفاق می‌افتد، به عنوان انعکاسی از نقصی در خودشان تلقی می‌کنند. اگر کسی آن‌ها را تحقیر کند، نادیده بگیرد یا آزار دهد، به این معنی است که آن‌ها احمق، نفرت‌انگیز و لایق بی‌توجهی هستند. رسیدن به نتیجه‌ی اولیه‌ای که به نظر کمتر قابل باور است، یعنی اینکه آن آزار، سزاوار نبوده و چیزهای بسیار دیگری در درون بزرگسال خشمگین، دور از دید کودک در جریان بوده که او در مورد آن‌ها بی‌گناه بوده است، می‌تواند سال‌ها و کاوش درونی صبورانه‌ی زیادی را به خود اختصاص دهد.

به طور مشابه، از آنجایی که کودکان نمی‌توانند به راحتی موقعیت‌های دشوار را ترک کنند، طعمه‌ی حسرت‌های قدرتمند و بی‌پایانی برای درست کردن فرد شکسته‌ای که به او وابسته‌اند، می‌شوند. در تخیل کودکانه، این مسئولیت کودک می‌شود که تمام خشم، اعتیاد یا غم و اندوه بزرگسالی را که دوست دارد، ترمیم کند. ممکن است ده‌ها سال طول بکشد تا توانایی عاقلانه‌ی غمگین شدن به جای مسئولیت همیشگی برای کسانی که نمی‌توانیم تغییر دهیم، و شاید حتی رها کردن آن‌ها، در ما شکل بگیرد.

الگوهای ارتباطی و میراث دوران کودکی

الگوهای ارتباطی نیز تحت تأثیر پیامدهای مشابه دوران کودکی قرار دارند. کودکان هنگامی که مشکلی پیش می‌آید، به طور ذاتی توانایی توضیح علت آن را ندارند. آن‌ها اعتماد به نفس، ثبات و مهارت‌های کلامی لازم برای رساندن حرف خود با آرامش و قاطعیت مورد نیاز را ندارند. در عوض، آن‌ها تمایل به واکنش‌های بیش از حد دراماتیک دارند: اصرار، غر زدن، عصبانیت و فریاد زدن. یا برعکس، به واکنش‌های کم‌رنگ و بیش از حد منفعلانه: قهر کردن، عبوس بودن، سکوت و اجتناب. ممکن است تا میانسالی طول بکشد تا بتوانیم از اولین تمایلات خود برای عصبانیت یا فرار از کسانی که نیازهای ما را اشتباه متوجه می‌شوند رها شویم و به جای آن با دقت و آرامش بیشتر سعی در توضیح آن‌ها داشته باشیم.

از دیگر ویژگی‌های زخم‌های روحی دوران کودکی این است که تمایل دارند باعث ایجاد تعمیم‌های گسترده در ما شوند. این زخم‌ها ممکن است در شرایط بسیار فردی رخ داده باشند: با یک بزرگسال خاص که در یک خانه‌ی ردیفی در یک شهر خاص در شمال، همسر خاص خود را در اواخر شب کتک می‌زده است. یا این زخم ممکن است توسط یک والد خاص که با تحقیر شدید پس از یک از دست دادن شغل خاص از یک کارخانه‌ی خاص واکنش نشان داده باشد، ایجاد شده باشد. اما این رویدادها منجر به ایجاد انتظاراتی از سایر افراد و زندگی به طور کلی می‌شود. ما به این انتظار عادت می‌کنیم که هر کسی ممکن است خشونت‌آمیز شود، هر شریک عاطفی‌ای ما را رها کند و هر مشکل مالی منجر به افسردگی و سپس رها شدن ما شود. ویژگی‌های شخصیتی و ذهنیت‌هایی که در پاسخ به یک یا دو شخصیت اصلی دوران کودکی شکل گرفته‌اند، به الگوهای ما برای تفسیر تقریباً هر کسی تبدیل می‌شوند. به عنوان مثال، رفتار همیشه شوخ‌طبع و کمی جنون‌آمیز که برای سرگرم کردن یک مادر بی‌حوصله در ما ایجاد شده است، به ذات وجودی ما تبدیل می‌شود. حتی زمانی که او مدت‌هاست از دنیا رفته است، ما همچنان افرادی هستیم که نیاز داریم در هر جلسه‌ای بدرخشیم، نیاز داریم که شریک عاطفی‌مان دائماً روی ما تمرکز کند و نمی‌توانیم به هیچ نوع اطلاعات منفی یا دلسردکننده‌ای گوش دهیم. ما داریم زمان حال کاملاً باز را از طریق درام محدود گذشته تجربه می‌کنیم.

به طور مشابه، اشتیاق دوران کودکی برای آرام کردن و عدم آزار والدینی که دائما در حال جر و بحث و ناراحتی هستند، می‌تواند مدت‌ها پس از اینکه دیگر در کنار آن‌ها هستیم، دوام بیاورد. حتی بعد از گذشت چندین دهه، ممکن است هنوز تمایل شدیدی به فرار از هرگونه رویارویی داشته باشیم، هرچند منشأ اصلی تردید ما مدت‌هاست ناپدید شده است و چنین اجتنابی هزینه‌ی سنگینی به دنبال دارد.

این یک عامل پیچیده است که عدم تعادل‌های ما منشأ خود را به طور واضح، نه به ذهن خودمان و نه به کل دنیا، نشان نمی‌دهند. ما واقعاً مطمئن نیستیم که چرا فرار می‌کنیم، عصبانی می‌شویم، رفتار مغرورانه و متکبرانه داریم، تمام مهلت‌های زمانی را از دست می‌دهیم یا به طور افراطی به افرادی که دوستشان داریم می‌چسبیم. از آنجایی که منشأ عدم تعادل‌های ما از درک ما خارج است، فرصت بدست آوردن همدردی‌های مهم را از دست می‌دهیم. دنیا ما را بر اساس رفتارهایی که زخم‌هایمان الهام‌بخش آن هستند، قضاوت می‌کند، نه بر اساس خود زخم‌ها. آسیب ممکن است با احساس نادیده گرفته شدن آغاز شده باشد – پدیده‌ای به اندازه‌ی کافی دردناک – اما برای دنیایی که اهمیتی به دانستن بیشتر نمی‌دهد، حالا ما به عنوان آدم‌های خودنما و کمی زننده به نظر می‌رسیم. شاید آسیب با ناامید شدن شروع شده باشد، اما حالا به سادگی به نظر می‌رسیم که به طور دیوانه‌واری کنترل‌گر هستیم. شاید با پدری قلدر و رقابت‌جو شروع شده باشد؛ اما حالا به نظر می‌رسد که ما بی‌تحمل هستیم.

ما زندگی خود را سخت‌تر از آنچه باید باشد می‌کنیم، زیرا اصرار داریم به مردم به عنوان افرادی ناتوان و بدجنس فکر کنیم، نه (همانطور که معمولاً اتفاق می‌افتد) قربانیان چیزی که همه ما آن را گذرانده‌ایم: یک تاریخچه‌ی اولیه‌ی دشوار.