یکی از بهترین راه‌ها برای فهمیدنِ روان‌درمانی، خواندنِ داستان‌هایی است درباره‌ی تجربه‌ی افرادی که به جلسات روان‌درمانی رفته‌اند. مشکلاتی که با آن‌ها واردِ جلسات شده‌اند، بحث‌هایی که در جلسات مطرح شده و اینکه در نهایت چگونه اوضاع تغییر کرده است. در ادامه، یک موردِ نقلیِ نماینده از فرایندِ درمانی را می‌خوانیم.

ملانی کلاین (۱۸۸۲-۱۹۶۰)، روانکاو پیشگامِ وینیاییِ اواسطِ قرنِ بیستم، توجه‌ها را به پدیده‌ی مهمی جلب کرد که در ذهنِ نوزادان، طیِ جلساتِ شیرخوردن با مادرانشان رخ می‌دهد. زمانی که شیرخوردن به خوبی پیش می‌رود، نوزاد احساسِ خوشبختیِ کامل می‌کند و مادر را «خوب» می‌بیند. اما اگر به هر دلیلی، فرآیندِ شیرخوردن با مشکل مواجه شود، نوزاد قادر نیست درک کند که با همان فردی سروکار دارد که چند ساعت پیش او را بسیار دوست داشت.

بنابراین، نوزاد از مادر واقعی، یک نسخه‌ی دومِ «بد» جدا می‌کند، نسخه‌ای که آن را فردی جداگانه و نفرت‌انگیز می‌داند، کسی که مسئولِ خنثی کردنِ عمدیِ خواسته‌های اوست و در این فرآیند، از تصویرِ مادرِ خوب در ذهنِ نوزاد محافظت می‌کند. در دنیای نوزاد، یک مادرِ «خوب» وجود دارد که ایده‌آل، دوست‌داشتنی و بی‌عیب است و یک مادرِ «بد» دیگر که کاملاً وحشتناک است. هر زمان که مشکلی پیش می‌آید، نوزاد احساس می‌کند مادرِ «بد» ظاهر شده، و اگر بتوان او را با نابودی یا تبعید، از بین برد، مادرِ «خوب» برمی‌گردد و همه چیز خوب می‌شود. این فرآیند در روان‌درمانی به عنوان «سیاه و سفید دیدن» (اسپلیتینگ) شناخته می‌شود. این می‌تواند مشکلات زیادی را برای ما ایجاد کند و فقط مختص نوزادان نیست.

مریم زنی فوق‌العاده زیبا است؛ او شخصیت بسیار گیرایی دارد: صریح، مستقیم و دوستانه. او در مشاغل چشمگیر مختلفی در حوزه‌ی رسانه کار کرده است. او رفتاری مطمئن و بین‌المللی دارد. چیزی که او را به سمتِ درمان کشانده، چرخه‌ی عاطفی دردناکی است که سال‌ها در رابطه با مردان داشته است: او به شدت عاشقِ مردی فوق‌العاده می‌شود، سپس، بعد از حدود سه ماه، و معمولاً بعد از یک اتفاق نسبتاً کوچک، به طور چشمگیری از او دلزده می‌شود.

مریم با شوخ‌طبعیِ نیش‌داری، ایراداتی را که به نظر می‌رسد در مورد تک‌تک مردانی که با آن‌ها بیرون رفته پیدا کرده، تعریف می‌کند. طراح گرافیک فوق‌العاده «مراقب‌کاری» بود که وسواس اتو کشیدنِ جوراب‌ها و لباس زیرش را داشت و اگر چنگالی را در قسمتِ چاقوهای کشویِ قاشق و چنگال پیدا می‌کرد، «تقریباً کف روی دهانش جمع می‌شد». یک فیلم‌ساز فنلاندی هم بود که عادت داشت با لهجه‌ی خودش (اینجا لهجه‌ی او را تقلید می‌کند) راجع به «اینکه می‌خواست به راه‌های جنگل برگردد» سخنرانی‌های طولانی کند. و یک بانکدار هم بود که (به گفته‌ی او) عاشقِ خواهرش بود.

پشتِ شوخ‌طبعی، الگویی تلخ وجود دارد: همه‌ی افرادی که مریم عاشق‌شان می‌شود، در نهایت به «آدم‌های دلقک‌مآب، خودشیفته، پسرهای لوس، عوضی، آدم‌های عجیب‌وغریب یا دیوانه – یا ترکیبی از همه‌ی آن‌ها» تبدیل می‌شوند.

در حالت ایده‌آل، کودک به مرور زمان موفق می‌شود دو تصویری که از مراقب خود دارد را کنار هم بگذارد. او با رنج و ناامیدی‌ای سازنده درمی‌یابد که در واقع دو نسخه وجود ندارد: تنها یک نفر وجود دارد که ترکیبی قابل تحمل از خوبی و آزاردهندگی است؛ کسی که از بعضی جهات دوست‌داشتنی و از بعضی جهات کمی ناامیدکننده است. اگر همه چیز به خوبی پیش برود، کودک در نهایت با غم اما واقع‌بینی درک می‌کند که مادرِ ایده‌آل و «بی‌عیب» وجود ندارد، بلکه تنها یک نفر وجود دارد که معمولاً دوست‌داشتنی است اما می‌تواند عصبانی، گرفتار، خسته، اشتباه‌کار و به افراد دیگر هم علاقه‌مند باشد. به تبع آن، کودک متوجه می‌شود که این روال کلیِ آدم‌هاست. آن‌چه به نظر نقص می‌آید، اغلب به ویژگی‌های مثبت آن‌ها گره خورده است: آن‌ها کمی وسواسی هستند چون خیلی به دیگران اهمیت می‌دهند؛ کمی خسته‌کننده هستند چون روی یک یا دو موضوع جدی هستند. در بهترین سناریو ممکن، کودک با واقعیت کنار می‌آید و قادر می‌شود آدم‌ها را همان‌طور که هستند دوست داشته باشد.

مریم پدرش را در کودکی از دست داده است. او خاطرات او را گرامی می‌دارد. پدرش بسیار سرگرم‌کننده، باهوش و مهربان بود. مریم از شنا رفتن با او لذت می‌برد. پدرش اغلب شب‌ها برای او کتاب می‌خواند و برای تمام شخصیت‌ها صداهای مختلف درمی‌آورد. اما مریم هرگز به درک کاملی از او نرسید. او هرگز جنبه‌های پیچیده‌تر شخصیت پدرش را نشناخت؛ هرگز واقعاً چیزی درباره‌ی روابط یا تمایلات جنسی او نشنید. او تصویری ایده‌آل از پدرش در ذهن دارد. این به این معنی است که سرخوردگی او از مردان زندگی‌اش بر پایه‌ی اتهامی بنیادین شکل گرفته است: آن‌ها به خوبیِ کسی نیستند که ماهیت واقعی او را هرگز درک نکرده است.

موضوع اصلیِ جلساتِ درمانیِ مریم، درکِ این نکته بوده که می‌تواند پدرش را با تمامِ نقص‌های احتمالی تصور کند، بدونِ اینکه احساس کند نسبت به او بی‌انصافی کرده یا وفاداری‌اش به خوبی‌های او را زیر سوال برده است. او می‌توانست (و مطمئناً بود) هم پدری بسیار خوب و هم انسانی به طور عادی دارای نقص و سردرگمی باشد. اگر زنده می‌ماند، مریم به ناچار در بسیاری از موارد با او درگیر می‌شد، او را آزاردهنده، خجالت‌آور و ناامیدکننده می‌دانست – چون این‌ها بخش‌های استانداردِ بزرگ‌ شدن هستند. مریم متوجه می‌شود که دور بودن از پدر در دوران نوجوانی چه هزینه‌ای برای او داشته است.

با اینکه دوران کودکی مدت‌هاست به پایان رسیده، تمایل به «سیاه و سفید دیدن» در مورد نزدیکان‌مان همواره وجود دارد. پذیرفتنِ این موضوع که یک نفر می‌تواند هم بسیار خوب و مهربان و هم در جنبه‌هایی دیگر بسیار ناامیدکننده باشد، برایمان دشوار است. به نظر می‌رسد نسخه‌ی بد، نسخه‌ی خوب را نابود می‌کند، در حالی که این‌ها فقط جنبه‌های متفاوت و به هم مرتبطِ یک انسانِ پیچیده هستند.

طیِ جلساتِ متعددِ درمانی، مریم به بازنگریِ تاریخچه‌ی روابط عاطفی‌اش پرداخته است. مردانی که او به تمسخرشان مهارت دارد، قطعاً در برخی موارد آزاردهنده بودند، اما آن‌ها همچنین (درجات مختلفی از) مهربانی، هوش، سخاوت، لطافت و سخت‌کوشی را هم از خود نشان می‌دادند. و همه‌ی آن‌ها شیفته‌ی او بودند. مریم  از نقص‌هایی برآشفته می‌شد که لزوماً نباید به جدایی منجر می‌شدند. او متوجه می‌شود که در هر رابطه‌ای با هر کسی که باشد، نقصی وجود خواهد داشت، نه به این دلیل که او «سلیقه‌ی عجیب‌وغریبی در انتخاب مردان» دارد، بلکه به این خاطر که با شناخت عمیق‌ترِ آدم‌ها، همه‌ی آن‌ها عجیب و غریب و آزاردهنده به نظر می‌رسند.

به تازگی مریم با مادربزرگش – مادرِ پدرش – صمیمی‌تر شده است. مادربزرگ با محبت اما نه همیشه به شکل چاپلوسانه‌ای، تصویرِ پسرش را برای او کامل‌تر کرده است. مریم توانسته بپذیرد که پدرش ممکن است اخمو باشد؛ شاید هم حیله‌گر و نیرنگ‌باز بوده و در مقاطعی با پول به شدت بی‌مسئولیت رفتار کرده است. او اصلاً بی‌عیب نبود – و با این حال دوست‌داشتنی بود.

حالا مریم با مردی بیرون رفتن را شروع کرده که به اعتراف خودش، در ابتدا او را دیوانه نمی‌کرد. سلیقه‌ی او در لباس‌پوشیدن جای حرف دارد؛ بیش از حد درباره‌ی کارش صحبت می‌کند؛ و مریم همه‌ی دوستانش را دوست ندارد. اما آن‌ها چند آخر هفته‌ی بسیار جذاب را با هم گذرانده‌اند و مریم از شوخی‌های مهربانانه‌ی او با جنبه‌های عجیب‌وغریب‌ترِ شخصیتش خوشش می‌آید. او همچنین با مادربزرگِ مریم هم خوب کنار آمده است.