برای مدت قابل توجهی، ممکن است با بیماری روانی خود سازگاری نسبی برقرار کنیم. به طور منظم سر کار حاضر می‌شویم، تصویری خوشایند از زندگی خود برای دوستان ترسیم می‌کنیم و در جمع‌های دوستانه لبخند می‌زنیم. گرچه تعادل کاملی نداریم، اما فاقد معیاری برای درک دشواری‌های روانی دیگران و سطح بهروزی و آرامش خاطر مطلوب خود هستیم. احتمالا به خودمان گوشزد می‌کنیم که دست از خودمحوری برداشته و برای کسب احساس ارزشمندی، بر تلاش‌های موفقیت‌آمیز خود تمرکز کنیم. به احتمال زیاد، در «مقاومت در برابر ترحم به خود» مهارت بالایی کسب کرده‌ایم.

ممکن است دهه‌ها با این شرایط بگذرانیم. برای جدی‌ترین اختلالات روانی، تشخیص دیرهنگام در میانسالی امری شایع است. ما به سادگی متوجه اضطراب مزمن، نفرت از خود و احساس ناامیدی و خشم طاقت‌فرسایی که زیر سطح وجودمان جریان دارد، نمی‌شویم. این وضعیت نیز به تدریج عادی به نظر می‌رسد.

سپس، روزی رویدادی به عنوان عامل محرک، فروپاشی روانی را رقم می‌زند. این رویداد می‌تواند یک بحران کاری، مانعی در پیشرفت شغلی یا خطایی در انجام وظایف باشد. همچنین، ممکن است ناکامی عاطفی، ترک شدن توسط شریک عاطفی یا درک عمیق نارضایتی از رابطه‌ای که تصور می‌کردیم پایدار است، به عنوان عامل محرک عمل کند. در برخی موارد، احساس خستگی و غم مرموزی بر ما چیره می‌شود به گونه‌ای که توانایی انجام هرگونه فعالیتی، حتی صرف شام با خانواده یا گفتگو با دوستان را از دست می‌دهیم. یا ممکن است در مواجهه با چالش‌های روزمره مانند صحبت با همکاران یا رفتن به فروشگاه، دچار اضطرابی غیرقابل کنترل شویم. احساس محکومیت و فاجعه‌ی قریب‌الوقوع بر ما سایه می‌افکند و دچار حملات شدید گریه می‌شویم.

در بحران روحی هستیم

اگر خوش‌شانس باشیم، بلافاصله تسلیم می‌شویم. در شرایط ما هیچ ننگی وجود ندارد و این امر نادر هم نیست؛ همانند بسیاری دیگر، بیمار شده‌ایم. نباید با شرمندگی بر بیماری خود بیفزاییم. این اتفاقی است که برای یک انسان ظریف در مواجهه با شرایط آزاردهنده، هراس‌آور و همواره نامعلومِ زندگی روی می‌دهد. بهبودی درست از زمانی آغاز می‌شود که فرد اذعان می‌کند دیگر راهی برای مقابله نمی‌داند.

ریشه‌های بحران تقریبا به گذشته‌های دور باز می‌گردد. قطعا برای مدت طولانی، اوضاع در برخی حوزه‌ها درست نبوده است، شاید هم هرگز درست نبوده باشد. در دوران کودکی کمبودهای جدی وجود داشته، حرف‌ها و کارهایی با ما شده که هرگز نباید انجام می‌گرفت و آرامش و مراقبت‌هایی که به طرز نگران‌کننده‌ای از ما دریغ شده است. بر روی این بستر، زندگی بزرگسالی نیز سختی‌هایی را تحمیل کرده که برای تحمل‌شان مجهز نبوده‌ایم. این سختی‌ها فشار را بر روی خطوط حساس و نامرئیِ آسیب‌پذیری ما وارد کرده‌اند.

بیماری ما تلاش می‌کند با برون‌ریزی علائم خشن و مبهم، توجه را به مشکلات‌مان جلب کند. بیماری می‌داند که نگران و غمگین هستیم اما نمی‌تواند بگوید چرا و در مورد چه موضوعی. کشف علت، به تحقیق صبورانه در طول ماه‌ها و سال‌ها، احتمالا با همراهی متخصصان، نیاز دارد. بیماری، درمان را در خود جای داده است، اما باید آن را بیرون کشید و ابهام اولیه‌اش را تفسیر کرد. چیزی از گذشته فریاد می‌زند تا به رسمیت شناخته شود و تا زمانی که حقش را به آن ندهیم، دست از سرمان بر نمی‌دارد.

ممکن است در مقاطعی، این بحران حکم یک حکم اعدام را داشته باشد، اما در پسِ آن، فرصتی برای آغاز دوباره زندگی‌مان با رویکردی بخشنده‌تر، مهربانانه‌تر و واقع‌بینانه‌تر به ما داده می‌شود. باید جرات کنیم به حرف‌هایی که دردمان می‌زند، گوش فرا دهیم.