یکی از ابعاد حیاتی و به طرز عجیبی نادیده گرفته شده در بهبودی از بیماری‌های روانی جدی، مفهومی به نام "عشق" است. این مفهوم اغلب با احساسات عاشقانه و رمانتیسیسم هم‌نشینی دارد و در نتیجه، نقش محوری آن در تقویت تاب‌آوری روانی و حفظ اراده‌ی زیستن در مواجهه با آشفتگی و اندوه عمیق ناشی از مسائل روانی، مورد غفلت قرار می‌گیرد. عشق، چه از سوی دوست، همسر، فرزند و یا والد، نیرویی قدرتمند برای حمایت و تقویت فرد در دوران مبارزه با بیماری روانی است.

می‌توان ادعا کرد که بهبودی از هرگونه بیماری روانی جدی، مستلزم تجربه‌ای از عشق – آگاهانه یا ناآگاهانه – است. در مقابل، شاید بتوان گفت فقدان شدید و درازمدت عشق، زمینه‌ای بالقوه برای ابتلا به بیماری روانی جدی محسوب می‌شود. عشق، به مثابه یک عنصر حیاتی، در روند آغاز و بهبود دوره‌‎های وخیم‌‌تر ناخوشی روانی نقش بسزایی ایفا می‎کند.

اکنون پرسش کلیدی این است که ماهیت "عشق" در معنای تسهیل‌کننده‌ی حیات و شفادهنده‌ی روان چیست؟

تحمل بدون قید و شرط: نردبانی برای عبور از بیماری روانی

در چنگال بیماری روانی، اغلب مورد هجوم مداوم احساس گناه و سرزنش قرار می گیریم. نفرت از خود زخم عمیقی بر ما می زند. بدون هیچ محرک بیرونی، خود را از بدترین آدم‌های دنیا، یا حتی بدترین فرد روی کره زمین می پنداریم. کیفرخواست ذهنی ما علیه خودمان قطعی است: "وحشتناک"، "عذاب‌آور"، "پست فطرت"، "بد".  نمی‌توانیم کلمات بیشتری برای توصیف خود بیابیم و تلاش برای منطقی کردن این احساسات نیز بیهوده به نظر می‌رسد. حتی نمی‌توانیم به جرم خاصی اشاره کنیم. اگر هم جرمی به ذهنمان برسد، از نظر دیگران به اندازه تنفر عمیقی که نسبت به خود احساس می‌کنیم، بد به نظر نمی‌رسد. در بیماری، تردید و بدگمانی اولیه نسبت به خود از سد دفاعی ما عبور کرده و بر تمامیت وجودمان مسلط می‌شود و جایی برای مهربانی با خود باقی نمی‌گذارد. ما به شدت از خودمان منزجر و نسبت به خود بی‌گذشت هستیم.

در چنین رنج و عذابی، یک همراه مهربان می‌تواند مرز بین تسلیم شدن و ادامه دادن را رقم بزند. چنین همراهانی سعی نمی‌کنند با استدلال‌های خشک و منطقی ما را از ارزشمان متقاعد کنند؛ همچنین به ابراز عاطفه نمایشی روی نمی‌آورند. به جای آن، آن‌ها در هزاران راه ظریف اما اساسی، اهمیت ما را به ما نشان می‌دهند. هر روز با ما تماس می‌گیرند، گفتگوهای دلنشین در مورد موضوعات خنثی برای کاهش اضطراب ما آغاز می‌کنند، کتاب یا نوشیدنی مورد علاقه ما را به یاد می‌آورند، می‌دانند چه زمانی باید شوخی کنند (در صورت لزوم) و در زمان‌هایی که احساس می‌کنند در حال فروپاشی هستیم، به ما پیشنهاد استراحت می‌دهند.

آن‌ها درک عمیقی از ریشه‌های درد ما دارند، اما ما را برای گفتگوهای طولانی یا اعترافات عمیق تحت فشار قرار نمی‌دهند. آن‌ها تحمل بالایی در برابر بیماری ما دارند و هر چقدر هم که طول بکشد، در کنار ما می‌مانند. نیازی به تحت تاثیر قرار دادن‌شان نداریم؛ آن‌ها ما را با تمام وجودمان، از جمله ظاهر پریشان و افکار آشفته‌مان، می‌پذیرند. این همراهان حضوری ثابت در زندگی ما هستند و در هر ساعتی از شبانه‌روز، فارغ از وضعیت عاطفی‌مان، برای ما در دسترس‌اند. به نظر می‌رسد آن‌ها ظرفیت فوق‌العاده‌ای برای دوست داشتن ما بدون قید و شرط دارند، صرفاً به خاطر اینکه چه کسی هستیم نه کارهایی که انجام می‌دهیم. آن‌ها آینه‌ای از عشق را در مقابل ما می‌گیرند و به ما کمک می‌کنند تا تحمل دیدن تصویر خودمان را داشته باشیم. شاید بتوان گفت این پذیرش بدون قید و شرط، زیباترین و حیاتی‌ترین هدیه در رویارویی با بیماری روانی است.

بدون قضاوت: همدردی بدون تحقیر

چیزی که باعث آزاردهنده شدن توجه دیگران می‌شود، لحن ترحم‌آمیز و از بالا به پایین است که به رغم ظاهر مهربانانه‌شان در صحبت‌ها احساس می‌کنیم. آن‌ها – آدم‌های سالم – برای کمک به ما می‌آیند، اما متوجه می‌شویم که چقدر به تفاوت بنیادی بین آشفتگی ما و تصویری که از خودشان دارند، چنگ می‌زنند. ما بدرفتار و غیرمنطقی هستیم، در حالی که آن‌ها همیشه پرچم سلامت و تعادل را به اهتزاز در خواهند آورد. آن‌ها  از دور به حال ما تأسف می‌خورند. ما همان غرق‌شونده‌ایم که ضرب‌المثل است و آن‌ها نظاره‌گرانی بر خشکی.

اما همراهان واقعی هیچ نشانه‌ای از برتری ندارند. آن‌ها وقتی ما را در نیمه‌های روز با لباس خواب به هم ریخته می‌بینند، ما را پایین‌تر از خود نمی‌دانند، زیرا اساساً خود را برتر از کسی که از مرز سلامت عقل سقوط کرده است، نمی‌بینند.  ممکن است در حال حاضر حالمان خیلی بد باشد، اما اگر حوادث روانشناختی و عصبیشیمیایی جور دیگری رقم می‌خورد، ممکن بود آن‌ها هم جای ما باشند. آن‌ها با پنهان کردن اعتقادشان به استحکام و کفایت غیرقابل خدشه‌پذیر خود، به ما فشار نمی‌آورند. به جای آن، با جملات کوتاه نشان می‌دهند که آن‌ها هم زندگی را بسیار استرس‌زا می‌یابند، آن‌ها هم به همان اندازه عجیب هستند و ممکن است روزی خودشان هم جای ما باشند.

وفاداری: ریشه در اعتماد

بسیاری از آسیب‌های روانی ریشه در تجربه اولیه‌ی طرد شدن دارند. کسی که به او شدیدا نیاز داشتیم، در زمان نیاز حضور نداشته است – و غفلت او از آن زمان، تعادل روانی ما را بر هم زده است. ممکن است در بزرگسالی برای اعتماد کردن به دیگران دچار مشکل شویم و ایمان نداشته باشیم که کسی ما را رها نکند یا از ما سوءاستفاده نکند.

یک همراه مهربان این موضوع را در ما درک می‌کند و آماده است برای به دست آوردن اعتماد ما تلاش کند. آن‌ها می‌دانند که نمی‌توانند به راحتی وفاداری خود را اعلام کنند، بلکه باید آن را ثابت کنند، به این معنی که در لحظاتی که دیگران وسوسه می‌شوند تسلیم شوند، ما را ترک نکنند. ممکن است برای آزمایش رابطه، آن‌ها را به ناامیدی و سرخوردگی بکشانیم؛ ممکن است حرف‌های وحشتناکی بزنیم و وانمود کنیم بی‌تفاوت هستیم. اما اگر همراه ما باهوش باشد، به حرف‌های ما گوش می‌دهد و آرام باقی می‌ماند، نه به خاطر ضعف، بلکه به این دلیل که می‌فهمد در حال انجام یک کار اساسی برای بازسازی اعتماد هستیم.

باید به ما فرصتی داده شود – که ممکن است در کودکی از دست داده باشیم – تا کمی بیشتر از حد معمول خواستار باشیم تا به طور قاطع شاهد باشیم که این خواسته‌ها نمی‌تواند عشق را از بین ببرد.   می‌توانیم بیمار باشیم و همچنان برای فرد دیگری قابل قبول باشیم. چقدر عشق واقعی عمیق‌تر می‌شود  زمانی که توسط بیماری ما به لرزه درآید – و همچنان زنده بماند.

آرامش خاطر: امیدی برای عبور از طوفان

آینده برای فردی که با بیماری روانی دست و پنجه نرم می‌کند، سرچشمه عذاب مداوم و بی‌پایانی است. هزاران سوال آزاردهنده ذهن را درگیر می‌کنند: چه می‌شود اگر کسی عصبانی شود؟ چه می‌شود اگر کسی بخواهد او را از اینجا ببرد؟ چه می‌شود اگر کسی بخواهد او را بکشد؟ چه می‌شود اگر صداهای درون سرش هرگز خاموش نشوند؟

همراه مهربان تمام تلاش خود را می‌کند تا با به تصویر کشیدن آینده‌ای که جزئیات دقیق آن نامعلوم است اما در عین حال ایمن و قابل تحمل است، وحشت را در او فرو بنشاند. آن‌ها گزینه‌های مختلفی را پیش رویش می‌گذارند: همیشه می‌توان شهر را ترک کرد، در یک کلبه کوچک زندگی آرامی داشت، در خانه ماند و زندگی ساده‌ای را پیش برد.  دیگر هیچ انتظار بزرگی از او نمی‌رود، تنها بودن او کافی است. نیازی به فشار برای کسب درآمد، تحت تاثیر قرار دادن غریبه‌ها یا قهرمان شدن نیست. بقا تنها چیزی است که اهمیت دارد.

مهم‌تر از همه، همراه مهربان بر این نکته تاکید می‌کند که در کنار او خواهد بود تا اطمینان حاصل کند آینده قابل مدیریت است. هنگامی که اوضاع بحرانی می‌شود، آن‌ها می‌توانند در کنار هم باشند و روحیه‌ی یکدیگر را تقویت کنند.

این همراه دلسوز از تکرار پیامی اساسی خسته نمی‌شود: "من برایت اینجا هستم و همه چیز درست می‌شود."  حتی اگر این "درست شدن" آن چیزی نباشد که فرد در حالت ایده‌آل می‌خواهد، اما باز هم "درست خواهد شد"، بهتر از مرگ - که احتمالا تنها گزینه جایگزین در ذهن بیمار است. این که سال‌های آینده چگونه رقم خواهند خورد، هنوز مشخص نیست، اما چیزی که اکنون قطعی است این است که آینده لزوما غیرقابل تحمل نخواهد بود، به یک دلیل اساسی: به دلیل وجود عشق.

صبر: همراه همیشگی در کنار بیماری روانی

بیماری روانی اغلب باعث می‌شود در مواجهه با اطرافیان، درگیر تکرار دلهره‌هایمان شویم. شاید بارها و بارها بخواهیم در مورد اینکه آیا هفت سال پیش در مهمانی محل کارمان حرف بدی زده‌ایم یا خیر، یا اینکه آیا ممکن است پنج سال قبل ناخواسته شریک عاطفی خود را ناراحت کرده باشیم، یا حتی با یک جابجایی کوچک در پرونده مالیاتی ویران شویم، صحبت کنیم.

والدینی که عاشق فرزند خود هستند، می‌دانند ذهن کودکان خردسال نیز به طور مشابهی پر از سوالات اضطراب‌آور و گاه عجیب و غریب است: آیا زیر تختم ببر هست؟ اگر یکی از درخت‌ها وارد اتاق شود و مرا ببرد چه می‌شود؟ اگر در مدرسه مسخره‌ام کنند چه؟

ممکن است وسوسه شویم با عجله و با اطمینان کاذب و بی‌حوصله پاسخ دهیم: "حتما همه چیز خوب پیش می‌رود! چرت و پرت نگو، هیچ ببری وجود ندارد!" و الی آخر. اما واکنش درست و سرشار از عشق، جدی گرفتن نگرانی به همان اندازه که فرد بیمار آن را جدی می‌گیرد و روبرو شدن با آن بدون تمسخر یا انکار ابعاد دلهره است. حتی می‌توانیم با کاغذ و قلم، تک تک این نگرانی‌ها را مرور کنیم. مهم نیست این اولین بار است یا پانزدهمین بار. عشق به ما صبر می‌دهد تا با همدلی وارد ذهن نگران فرد شویم و با بررسی منطقی و معقولانه‌ی ترس‌های او، آرامش را به ارمغان بیاور باشیم.

ممکن است ما را هر شب برای کشتن ببرهای خیالی صدا بزنند – و همیشه باید با چراغ قوه روی زمین آماده باشیم تا دلایل متعدد اینکه چرا این گربه‌سانان درنده – بالاخره – تصمیم گرفته‌اند ما را به حال خود رها کنند، مرور کنیم.

ارزش ذاتی: فراتر از عملکرد

بسیاری از افراد مبتلا به بیماری روانی، تمام عمر از احساس کافی نبودن رنج برده‌اند. شاید برای اثبات قابل احترام و ارزشمند بودن خود به فردی که از ابتدا نسبت به آن‌ها تردید داشته، به موفقیت‌های چشمگیر دست یافته و دهه‌ها سخت کار کرده‌اند. شاید برای جبران حس وحشتناک مهم نبودن برای دیگران، به دنبال ثروت، مقام و قدرت بوده‌اند، گویی تنها با به دست آوردن زرق و برق و جوایز جامعه، می‌توانند برای مردم اهمیت پیدا کنند.

هنگام فروپاشی روانی، این باور برای این مبارزان خسته‌کننده غیرقابل باور است که بتوان آن‌ها را خارج از عملکردشان در عرصه دنیوی دوست داشت. آیا به راستی تنها چیزی که اهمیت دارد، توانایی آن‌ها در کسب درآمد است؟ آیا محبوبیت آن‌هاست که اهمیت دارد؟

اما حالا که بیمار هستند و هیچ‌کدام از ابزارهای معمول برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران را در اختیار ندارند، افراد مبتلا به بیماری روانی در موقعیت کشف درسی پیچیده‌تر و نجات‌بخش قرار می‌گیرند. بر اساس ارزش‌هایی که تاکنون با آن زندگی ‌کرده‌اند، آن‌ها یک شکست‌خورده محسوب می‌شوند و باید به زندگی خود پایان دهند. اما خوشبختانه، در کنار یک همراه مهربان، می‌توانند به باور چیزی بسیار ظریف‌تر و معجزه‌آساتر شروع کنند: این که می‌توان بدون جوایز و موفقیت‌ها مورد علاقه قرار گرفت، عشق واقعی در تحت تاثیر قرار دادن یا ترساندن کسی خلاصه نمی‌شود، یک فرد بالغ می‌تواند دیگری را شبیه به پدر و مادری دلسوز که فرزندشان را دوست دارند، دوست بدارد – نه به خاطر کارهایی که انجام داده‌اند، بلکه صرفاً و به سادگی به خاطر وجودشان.

استقلال فکری: پشتوانه‌ای محکم در برابر قضاوت دیگران

قدرت یک همراه دلسوز در مراقبت از دوست مبتلا به بیماری روانی، ریشه در اهمیت ندادن زیاد به "نظر دیگران" دارد. بدیهی است که عده‌ای در بیرون در حال تمسخر هستند. بدیهی است که عده‌ای در بیرون قضاوت می‌کنند و بیماری را انکار یا آن را نتیجه‌ی اعمال گذشته‌ی بیمار می‌دانند. اما یک همراه خوب، به اندازه کافی از پیچیدگی‌های ذهن انسان آگاه است که با برخورد با پیش‌داوری‌ها و بدجنسی‌های روزمره برآشفته نشود؛ حماقت و بی‌فکری از برخی افراد قابل انتظار است.

حکم‌های عجولانه‌ی هزاران نفر، قطعا نادرست و فاقد درک درست خواهد بود. اما این دلیلی برای وحشت یا رها کردن تحلیل اولیه نیست. بگذار بخندند، بگذار خود را برتر بدانند، بگذار نادانان نادانی کنند؛ این‌ها پیام‌های تسکین‌دهنده‌ی عشق هستند که در زمان بی‌دفاع بودن در برابر قضاوت دنیایی بی‌رحم، نیازمند شنیدنشان هستیم.

همراه مهربان ما می‌داند وفاداری‌اش به چه کسی است؛ آن‌ها به خاطر تمسخر جمعی، ما را رها نمی‌کنند. آن‌ها در عشق، دموکرات نیستند. اینکه تنها کسی باشند که ما را عزیز می‌دارند، برایشان اهمیتی ندارد.

ترمیم والدانه: بازآفرینی عشق در بزرگسالی

ممکن است ما و مراقبمان هر دو بزرگسال باشیم، اما اگر مهربانی او به بهبود ما کمک می‌کند، به احتمال زیاد به این دلیل است که او از طریق مراقبت‌های خود، کمبود محبت دوران کودکی را جبران می‌کند. آن‌ها در حال بازآفرینی نقش والد برای کودک آسیب‌دیده درون ما هستند.

یکی از تناقض‌های همیشگی در مورد نوزادان و کودکان خردسال این است که آن‌ها برای رشد مناسب، به همان اندازه که به شیر و گرما نیاز دارند، به عشق نیز نیاز دارند. آن‌ها نیاز دارند در آغوش گرفته شوند، با آن‌ها صحبت شود و برایشان آواز خوانده شود، با آن‌ها بازی شود، در آغوش گرفته شوند و با اشتیاق به آن‌ها نگاه شود. هر کودکی نیاز به تجربه چیزی دارد که می‌توان آن را «لذت والدینی اولیه» نامید، احساس بنیادی اینکه به طور نامحدودی توسط کسانی که از آن‌ها مراقبت می‌کنند، خواسته شده‌اند و می‌توانند از طریق وجود خود، شادی عمیقی ایجاد کنند. بدون این احساس، یک کودک ممکن است زنده بماند، اما ممکن است برای شکوفایی و بالندگی تلاش کند. توانایی آن‌ها برای قدم زدن آزادانه در زندگی همیشه کمی با تردید همراه خواهد بود. آن‌ها ممکن است با احساس اضافی بودن، برهم‌زننده بودن و در عمیق وجود، ناخوشایند و شرمگین بزرگ شوند.

چنین احساساتی به طور مستقیم به طیف وسیعی از بیماری‌های روانی - اضطراب مزمن، خودآزاری، تمایل به خودکشی، افسردگی - دامن می‌زند که همگی ریشه در این احساس دارند که در طول سال‌های طولانی کودکی، به اندازه کافی برای کسی مهم نبوده‌اند.

این همان چیزی است که چالش مراقبت از فردی را در بزرگسالی تعریف می‌کند. بخشی از این مراقبت شامل جبران کمبودهای دوران اولیه است. آن‌ها باید کودک درون آسیب‌دیده را متقاعد کنند که آنچه را که دهه‌ها پیش دریافت نکرده است، هنوز هم می‌تواند امروز در دسترس باشد؛ این که هنوز هم ممکن است شادی، اطمینان، بازی و مهربانی وجود داشته باشد.

اینکه به یک بزرگسال بگوییم که او قبل از هر چیز نیاز به بازآفرینی نقش والدین دارد، ممکن است بسیار تحقیرآمیز به نظر برسد. اما در واقع، پذیرش این موضوع که اگر قرار است بهتر شویم، نسخه کوچک ما باید به خودش اجازه دهد تا دوباره تجربه کند که چه حسی دارد برای یک همراه مهربان، به طور نامحدود مهم باشد، اوج بلوغ است.

شب: پناهگاهی برای گذر از طوفان

شب همیشه زمان ترس‌های بزرگ و نیاز مبرم به عشق و اطمینان خاطر بوده است. در دوره‌های حاد بیماری روانی نیز همینطور است. شب برای ما آزاردهنده خواهد بود، به وسعت فضایی پهناور و تهدیدآمیز که در آن بدترین ترس‌ها و منتقدترین صداهای درونی‌مان بی‌حد و مرز فرمانروایی می‌کنند.

در این ساعات پرپیچ و خم، به کسی نیاز داریم که بتواند به ما کمک کند، شاید با بیدار ماندن در کنارمان، یا خوابیدن در تخت یا اتاقی نزدیک، یا با دادن اجازه‌ی تماس هر زمان که وحشت بر ما چیره شد.

زمانی درک می‌کنیم که به درستی دوست داشته می‌شویم که بتوانیم ساعت ۳:۳۰ صبح از خواب بیدار شویم و بدانیم که دیگر حق نداریم کاملاً تنها با قلب‌های تپنده و اضطراب‌های ترسناکمان رها شویم.

از سطوح بالای بیماری‌های روانی در کل جامعه نباید تعجب کنیم؛ تنها کافی است متوجه شویم که در ابراز عشق چقدر جمعی بد هستیم، چقدر در ابراز همدردی، گوش دادن، اطمینان دادن، احساس دلسوزی و بخشیدن ضعف عمل می‌کنیم – و برعکس، در نفرت، شرمگین کردن و بی‌توجهی چقدر مهارت داریم. خود را متمدن می‌دانیم اما در ابراز عشق، در سطحی هستیم که یک قبیله‌ی ابتدایی یا گروهی از سارقان را شوکه می‌کند.

علاوه بر این، ما دستان خود را از مسئله‌ی عشق شسته‌ایم و مسئولیت کل بهبودی را به دوش دانشمندان انداخته‌ایم، گویی آن‌ها می‌توانند از طریق دارو، راه‌حلی کامل برای بیماری روانی پرورش دهند. ما این موضوع را نادیده می‌گیریم که درمان تا حد زیادی در حوزه‌ی احساسات نهفته است: در آرام کردن بهتر ترس‌های یکدیگر، بخشش در قبال اشتباهات، پایان دادن به آزار و اذیت یکدیگر به خاطر شکست‌ها و اینکه با روحیه‌ی مراقبت و تحمل خیرخواهانه کنار هم در تاریکی بنشینیم.