در نگاه اول، تصور اینکه بدبینی نقشی در بهبود بیماری‌های روانی داشته باشد، دشوار است. اما این تصور، جنبه‌های پنهان و آزاردهنده‌ی خوش‌بینی، نقطه مقابل بدبینی، را دست‌کم می‌گیرد. انتظار اینکه زندگی‌مان همواره خوب باشد، از اضطراب، ناامیدی، بدگمانی و تنهایی در امان باشیم، با وجود قابل‌فهم بودن جاه‌طلبی و اطمینان نهفته در آن، در نهایت آزاردهنده است.

ما، اعضای اقلیتی قابل‌توجه که گرفتار بیماری‌های روانی شدید شده‌ایم، نیازمندِ تمسک‌ جستن به راه‌کارهایی تلخ‌تر هستیم. ما با شکنندگی‌ای دست‌به‌گریبانیم که به‌راحتی رهایمان نمی‌کند. پس همواره باید برای رویارویی با زندگی با احتیاط آماده باشیم: قدردان روزهای خوب، آرام در برابر روزهای بد، سپاسگزار پیشرفت‌های کوچک و به‌طور دائم مراقب خطر عود بیماری. زندگی بی‌دغدغه‌ای که آرزویش را داشتیم، از ما دریغ شده است. نباید با تأسف خوردن بر آن، بر زخم خود نمک بپاشیم؛ بهتر است فقدان آن را بپذیریم تا اینکه همواره حسرتش را بخوریم.

باید با لطف و مهربانی بپذیریم که اوضاع آن‌طور که می‌خواهیم نیست. مجبوریم در شرایطی که آرزوی دویدن آزاد را داشتیم، لنگان‌لنگان حرکت کنیم. باید خلاقیت به‌خرج دهیم تا دریابیم زندگی در شرایطی به مراتب نامطلوب‌تر از آنچه هرکسی آرزو دارد، چگونه می‌تواند قابل‌تحمل باشد. باید غرورمان – یعنی اطمینان به توانایی و حق ذاتی خودمان برای داشتن عزت نفس – را فراموش کنیم. ذهن‌مان، ما را فروتن و سرافکنده کرده است.

در آغوش گرفتن تاریکی

در عین حال، باید برای زندگی در تاریکی آماده شویم. در محیطی امن، شاید با یک درمانگر، باید با میل و رغبت، عقل خود را در معرض بدترین، نفرت‌انگیزترین و بی‌اساس‌ترین افکارمان قرار دهیم. به جای اینکه اجازه دهیم این افکار در زمان دلخواهشان به سراغمان بیایند، باید تمرین‌هایی ذهنی انجام دهیم تا ترس‌هایمان از چنگ قدرتی که بر ما دارند، رها شوند.

افراد مضطرب باید بپذیرند که هرگز نمی‌توانند ریسک‌های خاصی را به‌طور کامل از بین ببرند، اما می‌توان آن‌ها را تحمل کرد و حتی در میان ویرانه‌ها، زندگی قابل قبولی ساخت. روابط ما شاید هرگز به درستی پیش نروند، برخی اعضای خانواده همیشه از ما دلخور خواهند بود، دشمنان خاص هرگز به سمت ما نمی‌آیند، نمی‌توانیم اشتباهات شغلی خود را جبران کنیم و همیشه تردیدکنندگان و آزاردهندگان آشکار وجود خواهند داشت. هیچ‌کدام از این موارد نباید ما را متعجب کند؛ نباید اجازه دهیم معصومیت بیش از حد، روحیه ما را خراب کند. به جای اینکه در مواجهه‌های ۳ صبحه، زمانی که گیج و خسته هستیم و نمی‌دانیم به شیاطین درونمان چه پاسخی بدهیم، آشفته شویم، باید در صبح‌های آفتابی، هنگامی که قدرت استدلالمان سرزنده و آرام‌بخش است، به کاوش درباره‌ی غم و اندوهی بپردازیم که تسلیم‌ناپذیر است.

باید از این آگاهی که اوضاع قبلاً بسیار بد بوده است و اگر دوباره بد شود، همان‌طور که قبلاً عمل کرده‌ایم، کنار می‌آییم، درس بگیریم. باید از این اندیشه آرامش بگیریم که رنج‌هایی را متحمل شده‌ایم که برخی آن را بدترین سناریو می‌دانند – ما واقعاً «دیوانه» شده‌ایم – اما هنوز هم اینجا هستیم، کم‌وبیش منسجم، هنوز هم می‌توانیم از یک یا دو چیز لذت ببریم، هنوز هم قادر به قدردانی و سپاسگزاری گاه‌به‌گاه هستیم. صرفاً بر اساس آنچه از سر گذرانده‌ایم، دیگر نباید از چیزهای زیادی بترسیم.

با خوشرویی تلخ، سرنوشت را می‌پذیریم

باید با خوشرویی تلخ بپذیریم که ما در گروه افراد کاملاً مقاوم از نظر روانی قرار نگرفته‌ایم. وقتی فرشته‌ها عقل تقسیم می‌کردند، سهم ما مغزی حساس‌تر، غیرقابل‌پیش‌بینی، درخشان و آشوبناک بود که تا پایان عمر باید با نگرانی پرستارمانه، آن را برای نشانه‌های اولیه‌ی شکستگی زیر نظر داشته باشیم.

اما مشکلاتی که ما به ‌طور شخصی احساس می‌کنیم، منحصر به خود ما نیستند. ما جامعه‌ای از رنجوران هستیم و هرچه بیشتر بتوانیم اعضای فریبنده و تسکین‌دهنده‌ی دیگر این جامعه را کشف و با آن‌ها ارتباط برقرار کنیم، مشکلاتمان کمتر به عنوان مجازاتی انفرادی بر ما سنگینی خواهند کرد. شاید حال کلی جامعه بی‌رحمانه به سمت خوشی سوق داشته باشد، اما ما خوشی تلخ خاص خود را داریم که میان هم‌دردان به اشتراک گذاشته می‌شود. آن‌ها نیز به همان اندازه در رویارویی با سرنوشتی که هرگز خواهانش نبوده و لایقش نیستند، قاطع هستند اما تسلیم آن نخواهند شد.