در اوج سلامت روان، به ندرت متوجه وجود «دلایل برای زندگی» در درون خود می‌شویم. این دلایل ممکن است ماهیت رسمی یا دراماتیکی داشته باشند. ما به سادگی از بودن در قید حیات لذت می‌بریم و این تمایل را امری طبیعی و اجتناب‌ناپذیر تلقی می‌کنیم. با این حال، علاقه‌ی کلی به زندگی پدیده‌ای چندلایه است. خوش‌بینی ظاهری ما بر مجموعه‌ای از عناصر خاص استوار است؛ عناصری که با وجود اهمیت ذاتی، به ندرت به صورت مجزا مورد توجه قرار می‌گیرند.

تنها با رویارویی با بحران و کاهش روحیه است که برای اولین بار با تأسفی عمیق متوجه اهمیت این «دلایل برای زندگی» می‌شویم. از دست دادن این دلایل، درک ما را از آن‌ها با وضوحی غیرمعمول افزایش می‌دهد. ناگهان متوجه می‌شویم که چرا سال‌ها با انرژی و روحیه‌ی مثبت از خواب بیدار می‌شدیم، سختی‌ها را به جان می‌خریدیم، برای برقراری ارتباط تلاش می‌کردیم و به آینده امیدوار بودیم. در چنین شرایطی با وحشت به این فکر فرو می‌رویم که چگونه می‌توانیم اراده و شجاعت ادامه دادن را از این به بعد داشته باشیم.

علاقه‌ی ما به زندگی می‌تواند ریشه در رضایت شغلی، شهرت، همراهی با فرزندان یا دوستان، سلامت جسمی یا خلاقیت ذهنی داشته باشد. با محروم شدن از این مزایا، نه تنها یک جنبه از زندگی، بلکه کل آن هدف خود را از دست می‌دهد. رضایت‌های جانبی مانند تفریح، مطالعه، معاشرت با آشنایان قدیمی یا سرگرمی نمی‌توانند جایگزین این انگیزه‌های بنیادی شوند. با از بین رفتن این ارکان لذت‌گرا، ساختار کلی زندگی ما فرو می‌پاشد. شاید به طور فعال به دنبال خودکشی نباشیم، اما دیگر نمی‌توانیم خود را کاملاً زنده هم به حساب آوریم. ما صرفاً نقش بازی می‌کنیم؛ جسدهای متحرکی که از روی فیلمنامه‌ای تهی از معنا پیروی می‌کنیم.

هنگامی که از ابتلای کسی به بیماری روانی سخن می‌گوییم، اغلب به از دست دادن دلایل دیرینه‌ی ماندن در قید حیات اشاره می‌کنیم. وظیفه‌ی پیش رو انجام مجموعه‌ای از مداخلات خلاقانه و همدلانه است تا فرد غم‌زده‌ی بدبخت را به احساس ارزشمندی بقا و ادامه‌ی زندگی بازگردانیم.

ارائه کردن پاسخ‌های از پیش تعیین‌شده یا لیست بلندبالایی از راه‌حل‌ها به فردی درگیر با درد، بدون برقراری ارتباطی صمیمانه و ظریف با شخصیت او، هرگز راه‌حل مناسبی نخواهد بود. در بهترین حالت، گفتن حرف‌های سطحی و خوش‌بینانه به فردی بیمار، مانند «بهتره شاد باشی، چون هوا آفتابی‌ئه و به اندازه‌ی کافی پول برای غذا داری» بی‌رحمانه است. هیچ‌کس را نمی‌توان با زور به سلامت روان برگرداند.

بازگرداندنِ علاقۀ واقعی به زندگی، تنها زمانی ممکن است که دیگران با خلاقیت و انعطاف‌پذیری کافی، به درک جزئیات تلخ‌کامی‌ها و شکست‌های ما و چگونگی مقاومت ذهن‌مان در برابر راه‌حل‌های به ظاهر آسان و واضح، مجهز شده باشند.

شاید عجیب به نظر برسد، اما به تنهایی قادر به درمان خود نیستیم. در شرایط ناامیدی عمیق، توانایی تفکرمان از بین می‌رود (این بخش اعظمی از مفهوم بیماری روانی است) و برای باز کردن گره سردرگمی‌هایمان به پشتیبانی ذهن‌های دیگران نیاز داریم.

روند گفت‌وگو، بازنگری و بهبود ممکن است طاقت‌فرسا باشد، اما می‌توانیم به یک فکر اساسی و دلگرم‌کننده چنگ بزنیم: هیچ زندگی‌ای، با وجود موانع ظاهری، نباید خاموش شود. همواره راه‌هایی برای احیای آن وجود دارد؛ همیشه دلایلی برای ادامه‌ی زندگی هر فردی پیدا خواهد شد. مهم‌ترین عامل، میزان پشتکار، ابتکار و عشقی است که می‌توانیم به بازسازی و نوسازی زندگی به کار گیریم.

احتمالاً دلایل ادامه‌ی زندگی ما بعد از بحران، با دلایل پیشین بسیار متفاوت خواهد بود. مانند آبی که مسیرش سد شده است، جاه‌طلبی‌ها و اشتیاق‌های ما باید به دنبال مسیرهای جایگزین برای جریان یافتن باشند. دیگر نمی‌توانیم به حلقه‌ی اجتماعی قدیمی، شغل سابق، شریک عاطفی یا شیوه‌ی تفکر پیشین‌مان اطمینان کنیم. باید داستان‌های جدیدی درباره‌ی اینکه چه کسی هستیم و چه چیزی اهمیت دارد، خلق کنیم. شاید نیاز به بخشیدن خودمان برای اشتباهات، رها کردن نیاز به خاص بودن، کنار گذاشتن جاه‌طلبی‌های دنیوی و صرف‌نظر کردن از تصور اینکه ذهن ما به اندازه‌ی توقع‌مان منطقی و قابل‌اعتماد است، داشته باشیم.

شاید تنها مزیت گذر از یک بحران روحی عمیق این باشد که در آن سوی تاریکی، به جای اینکه زندگی را امری عادی و بدیهی تلقی کنیم، آگاهانه آن را انتخاب کرده باشیم. ما، کسانی که از دل تاریکی بازگشته‌ایم، شاید از صد جهت در مضیقه باشیم، اما لااقل مجبور بوده‌ایم به جای پذیرفتن یا به ارث بردن، دلایلی برای بودن‌مان در اینجا پیدا کنیم. رضایت‌های ما عمیق‌تر و قدردانی‌مان ژرف‌تر خواهد بود، چرا که آگاهانه به دست آمده‌اند.

می‌توان چالش ناشی از بیماری فعلی را به صورت خلاصه اینگونه ترسیم کرد: رسیدن به یک لیست کوچک اما مستحکم و قانع‌کننده از دلایل برای ادامه‌ی بودن، تا روزی برسد.