این سوال آنقدر تکان دهنده به نظر می‌رسد که حتی در اعماق بدبختی به ندرت تمایل داریم به آن بپردازیم، به ویژه به این دلیل که صداهای محترم اجتماعی ما را تشویق می‌کنند تا چنین سوالی را از ذهن خود بیرون کنیم. به نظر می‌رسد که فقط دیوانه ها به‌طور جدی به چنین عمل ناامیدانه‌ای فکر می‌کنند، چه رسد به انجام آن.

با این حال، ما از طریق طفره رفتن به خود و زندگی خود ظلم می‌کنیم. ما باید خودکشی را به عنوان یک احتمال واقعی بپذیریم  وگرنه در لحظات ناامیدی حتماً به سراغمان خواهد آمد. مردم به خودکشی روی می‌آورند، خواه این موضوع تابو باشد یا نباشد. فکر کردن به این مسئله به خودی خود خطری ندارد، اما حداقل زمانی که ما شهامت بررسی عقلانی این عمل را داشته باشیم، می‌توانیم به‌جای انجام دادنش، در بحث‌های مهم زندگی می‌توانیم مدیریت بهتری داشته باشیم. یک زندگی خوب مستلزم آن است که صمیمانه با این احتمال که ممکن است زودتر از موعد به آن پایان دهیم دست و پنجه نرم کنیم. زندگی باید یک انتخاب باشد، نه یک فرمان. به خصوص در پی شکست‌های جدی، باید با چشمان باز انتخاب کنیم. اگر بخواهیم به درستی به زندگی احترام بگذاریم، هرگز نباید برای مدتی با این تصور که مجبور نیستیم تحملش کنیم، دلسرد باشیم.

برای آزادسازی تفکر خود، ممکن است با نگاهی به متفکران رواقی یونان و روم باستان، از جمله سنکا، مارکوس اورلیوس، زنون و کلیانتس، شروع کنیم. این فیلسوفان به طرق مختلف این دیدگاه را مطرح کردند که انتخاب پایان دادن به زندگی خود می‌تواند احتمالی واقع‌بینانه باشد که یک فرد خردمند و باهوش پس از تأمل فراوان، آن را انتخاب کند، نه فقط یک انحراف لحظه‌ای یا شواهدی از بیماری روانی. به طور استثنایی در تاریخ غرب، رواقیون معتقد بودند که هیچ چیز ذاتاً تکان دهنده یا ممنوعی در مورد پایان دادن به زندگی شخصی وجود ندارد. از نظر آنها این حق هر روح نجیب و آزاده‌ای بود که انتخاب کند تا چه مدت می‌خواهد در دنیا باشد.

از نظر رواقیون، رضایت باید مبتنی بر زندگی‌ای باشد که در آن جسم و ذهن ما را از درد وحشتناک رها می‌کند، که در آن شرایط بیرونی به طور مداوم ما را تحقیر نمی‌کند و در اشتباهات (رواقیون ناظران تیزبین تراژدی یونان بودند) رسوایی و شرم ابدی را برای ما به ارمغان نمی‌آورد.

با این حال رواقیون می‌دانستند که ما در خطر هستیم. ظرفیت ما برای اطمینان از یک زندگی بدون درد و وقار در برابر بسیاری از نیروهایی که اصلاً تحت فرمان ما نیستند آسیب‌پذیر است. ما در مورد وضعیت بدن و مغز خود حرف چندانی نداریم، ذهن دیگران می‌تواند به سرعت مملو از تعصبات غیرقابل جبران در مورد ما شود. ما به حماقت متمایلیم، یعنی ممکن است ناخواسته کاری انجام دهیم که با قوانین اخلاقی جامعه مغایرت داشته باشد. اصطلاحی که رواقیون برای تصرف این زمین وسیع و غیرقابل کنترل درونی و بیرونی به کار می بردند، «بخت» بود. و همانطور که آنها اصرار داشتند، عناصر کلیدی آنچه که ما برای داشتن یک زندگی شایسته نیاز داریم در قلمروی بی‌ثبات و بی‌رحم نهفته شده.

هدف اساسی فلسفه رواقی این است که به ما کمک کند به موقعیتی برسیم که در آن گروگان یا مرعوب هوی و هوس‌های بخت احتمالی نباشیم. وقتی نگران هستیم، معمولاً به ما می‌گویند که ترس وحشتناک ما به واقعیت تبدیل نمی‌شود. اما اگر بشود چه؟ ممکن است در ساعات تنهایی، چیزی را به زبان بیاوریم که در عین حال کاملاً غریب و بسیار آرام‌بخش به نظر می‌رسد: «اگر قرار باشد اوضاع واقعاً بد شود، بدتر از چیزی که می‌توانم تحملش کنم، لازم نیست زندگی برای همیشه ادامه داشته باشد».

این تفکر تنهایی احتمالاً ترسناک، غیرقانونی و شرم‌آور به نظر می‌رسد، زیرا همه ما وارثان 2000 سال تأکید بر قداست زندگی و ایمان به خدای مهربان هستیم، که به هر یک از ما در مورد عشق در حال حاضر و آرامش در ابدیت اطمینان می‌دهد. اما رواقیون این مسئله را نقطه شروع خود قرار دادند. این نامه را ببینید که سنکا در حدود سال 60 پس از میلاد به یکی از دوستانش نوشت:

«مرد عاقل تا زمانی که باید زندگی می‌کند، نه تا زمانی که بتواند... او همیشه در مورد کیفیت زندگی خود فکر می‌کند، نه کمیتش. به محض اینکه حوادث متعددی در زندگی او رخ می‌دهد که او را به دردسر می اندازد، آرامش خاطر او را بر هم بزند، او خود را آزاد می‌کند و این امتیاز متعلق به اوست، نه تنها زمانی که بحران بر سر او آوار باشد، بلکه به محض اینکه به نظر می‌رسد بخت با او یاری نمی‌کند. او با دقت نگاه می کند و می‌بیند که آیا باید به این دلیل به زندگی‌اش پایان دهد یا نه. او معتقد است که برای او فرقی نمی‌کند که مرگش طبیعی باشد یا خودخواسته، دیرتر یا زودتر. او از مرگ نمی‌هراسد. البته که ضایعه‌ای بزرگ است؛ زیرا هیچ‌کس نمی‌تواند چیزهای زیادی را از دست بدهد. اما بحث زودتر یا دیرتر مردن نیست، بلکه خوب یا بیمار مردن است و خوب مردن به معنای فرار از خطر بیمار شدن است».

Manuel Domínguez Sánchez, The Suicide of Seneca, c. 1871

این ایده‌ها به دلیل گذشته طولانی مسیحی که پس از فلسفه شرک‌آمیز ظهور کرد برای ما بسیار غریبه به نظر می‌رسد. گذشته‌ای که خودکشی را گناهی بزرگتر از قتل و توهین مستقیم به خدا می‌دانست، زیرا نه تنها بدن بلکه روح را نیز درگیر می‌کند. بسیاری از ما همچنان به دیدگاه‌های مسیحی در مورد پایان زندگی باور داریم، حتی در حالی که واقعاً به منطق زیربنایی آن اعتقاد نداریم و در واقع، در مواقع مواجهه بی‌رحمانه و خشن خود با بخت بسیار به مشرکان نزدیک‌تر هستیم. دقیقاً به همین دلیل است که برای کنار آمدن با اضطراب‌هایی که بخت برای ما ایجاد می‌کند، باید به خود اجازه دهیم فلسفه سخت‌تر و صریح‌تری نسبت به فلسفه خودمان بیاموزیم. برخی از فیلسوفان رواقی از باهوش‌ترین، مهربان‌ترین، خردمندترین و ملایم‌ترین مردمی بودند که تاکنون زندگی کرده‌اند. هر چقدر هم که برخی از نظرات آنها عجیب و غریب و ناآشنا به نظر برسد، بهتر است با همدردی خود این موضوع را درک کنیم که چرا آنها چنین نظراتی داشتند و چه آرامشی را در چالش برانگیزترین روزهای خود در این دیدگاه‌ها می یافتند.

با این حال، ادعای ما این است که سه دلیل اصلی وجود دارد که چرا خودکشی توصیه نمی‌شود. می توانیم آنها را به صورت سیستماتیک فهرست کنیم.

نخست: دیگران

رایج‌ترین احساسی که ما را به فکر پایان دادن به زندگی‌مان پس از شکست می‌اندازد این است که «چیزی برای زندگی کردن نداریم». همانطور که به ویرانی شغل خود، عدم تایید دوستان، به هم ریختگی ازدواج یا انحطاط بدن خود فکر می‌کنیم، به این نتیجه می رسیم که هیچ دلیل قابل قبولی برای تحمل وجود ندارد. در این مرحله است که باید سعی کنیم چیزی را به خاطر بیاوریم که مخصوصاً در این شرایط، نگه داشتن آن بسیار سخت است: اینکه دیگران هستند - بسیاری دیگر - که برای ادامه زندگی به ما تکیه می‌کنند تا بتوانند زندگی کنند. ممکن است ما نتوانیم این افراد را ببینیم و اگر هم آنها را ملاقات کنیم ممکن است از تکیه‌شان به ما نگویند، اما واقعیت این است که اگر ما جان خود را بگیریم، بازگشت آنها به زندگی عادی کم و بیش غیرممکن است. آنها برای همیشه مرگ ما را همچون کیفرخواستی علیه خود در نظر می‌گیرند، آنها احساس می‌کنندکه نتوانسته‌اند آنطور که می‌خواستند به ما کمک کنند و تصور می‌کنند مرگ ما نشانه این است که آنها به اندازه کافی برای ما اهمیت نداشتند و بنابراین نه به اندازه کافی دوست داشتنی بودند و نه به اندازه کافی شایسته. این فرضیات ممکن است از دور درست نباشد، اما تقریباً مسلم است که افرادی که ما را دوست دارند در روزها، سال ها و دهه‌های پس از مرگ ما چنین تصور می‌کنند. برای عده معدودی، مرگ ما چیزی خواهد بود که هرگز با آن کنار نمی‌آیند و احساس می‌کنند برای همیشه رها شده‌اند. ممکن است ما این افراد را زیاد نبینیم، و ممکن است در آخرین مواجهه با آنها از دست ما عصبانی یا ناامید شده باشند، اما حقیقت اساسی این است که سلامت عقل آنها به خویشتن داری ما بستگی دارد. احتمالاً حدود نیمی از افراد در این لیست وجود دارند که مستقیماً برای ما شناخته شده‌اند، و تعداد انگشت شماری دیگر که ممکن است خیلی خوب آن‌ها را به خاطر نداشته باشیم، یا حتی هرگز آنها را ندیده باشیم، اما در ذهن آنها نیروی قدرتمندی به شمار بریم (برادر یک دوست یا یکی از والدین کسی که با او همکلاسی بودیم).  نیازی به گفتن نیست که در این فهرست احتمالاً مهم‌ترین چهره‌های زندگی‌مان نیز وجود دارند: والدین، شرکای عاطفی یا فرزندان، که وجودشان باید یک دعوت غیرقابل مذاکره و انکارناپذیر برای ادامه دادن زندگی به حساب آید، صرف نظر از هر مشکل شخصی که داریم.

هنگامی که ما در ناامیدی در حال غرق شدن هستیم، ممکن است غیرقابل قبول به نظر برسد که فردی به بدبختی ما می تواند برای انسان دیگری اهمیت داشته باشد، اما باید بدانیم که این واقعیت است. برخی از افراد در زندگی ما هرگز قادر به هضم خودکشی ما نخواهند بود. این اتفاق هیچگاه سایه خود را از سر آنان برنخواهد داشت. افرادی که جان خود را می‌گیرند، به ندرت قصد توهین به دیگران را دارند، آنها سعی نمی‌کنند به فرزندان خود بگویند که آنها را دوست ندارند یا دوستانشان برایشان مهم نیستند، اما اینگونه احساس می‌شود. علاوه بر این، پیامدهای مرگ ما به شکلی غیرقابل پیش بینی در جامعه پراکنده می‌شود. خبر خودکشی ما در روزنامه محلی، ممکن است تشویق نهایی مورد نیاز برای شخص دیگری باشد که کاملاً از شرایط خود ناامید شود. خودکشی در حال یافتن طعمه است و تلاش می‌کند عزم ما برای ادامه راه را ضعیف کند.

ما با خودکشی خدا یا فرشتگان را آزرده نمی‌کنیم، اما کاری به مراتب ملموس‌تر انجام می‌دهیم، مشکلات ویرانگری را برای آدم‌های اطرافمان ایجاد می‌کنیم.

این می‌تواند مانند یک فلسفه نیهیلیستی به نظر برسد، آیا قرار است ما به راه خود ادامه دهیم تا از تحمیل بار بر دیگران جلوگیری کنیم؟ آیا زندگی فقط یک کار اجباری اجتماعی است؟ ممکن است ناراحت کننده به نظر برسد، اما این ایده حاوی یک پیام تقویت‌کننده و حتی رهاکننده است. ممکن است واقعاً چیزی در زندگی شخصی برای ما باقی نماند، اما چیزی بسیار مهمتر برای توجیه وجود خود داریم، یغنی زندگی و خوشبختی دیگران. زندگی ممکن است آرزوی ما نباشد، اما می‌تواند چیزی مهم‌تر باشد: وظیفه ما.

هنگامی که ناامید هستیم، به خود یادآوری کنیم که باید به خاطر شخص دیگری ادامه دهیم. باید بدانیم که در زندگی دیگران معنا وجود دارد، حتی زمانی که دیگر نمی‌توانیم آن را در زندگی خودمان بیابیم.

دوم: آینده پیش‌بینی‌پذیر نیست

این نکته به ندرت ذکر می‌شود که برای خودکشی نیاز به اطمینان زیادی وجود دارد. ممکن است به نظر نرسد که از دست دادن جان خود، نیاز به اعتماد به نفس فکری یا ایمان به قدرت پیش‌بینی داشته باشد، اما تلویحاً اینطور است. همانطور که ابزاری را برای پایان دادن به زندگی خود برای همیشه آماده می‌کنیم، لازم است اعتقاد راسخ داشته باشیم  که برایهمیشه از خود متنفر خواهیم بود، هیچ چیز شرایط ما هرگز نمی‌تواند تغییر کند و جهان هرگز و به هیچ وجه به جایی  قابل کنترل‌تر بدل نخواهد شد. تحمل راحت‌تر خودکشی مستلزم ادعای پیش‌بینی آینده است.

با این حال، ما باید تجربه کافی از ذهن خود داشته باشیم تا متوجه شویم از چنین قدرت بی نهایتی برخوردار نیستیم. ما حتی نمی‌توانیم پیش‌بینی کنیم که اوضاع در یک روز - برای خودمان یا برای جهان – چطور پیش خواهد رفت، چه برسد به سه یا چهار دهه. لحظات بسیار زیادی در زندگی همه ما وجود دارد که در ساعت 5 بعدازظهر از خود و بخت خود ناراحتیم ، اما در ساعت 8 شب می‌بینیم اوضاع به کلی دگرگون شده. ما موجوداتی هستیم که متوجه نمی‌شویم چقدر بی‌ثبات و دمدمی مزاج هستیم. ما تصور می‌کنیم خلق و خوی باثباتی داریم در حالی که هورمون‌ها در مغز می‌توانند به‌سادگی در لحظه‌ای حال ما را از این رو  به آن رو کنند.

تراژدی خودکشی این است که اجازه می‌دهد خلق لحظه‌ای‌مان کل آینده را برایمان تعیین کند. بنابراین اینکه تمام جنبه‌های شیرین، کنجکاو و دوست داشتنی خود را به‌واسطه جنبه غمگین یا ناراحتمان در یک لجظه از بین ببرم، بسیار ناعادلانه است.

به همان اندازه که حالات و عواطف ما متغیرند، باید در مورد ثابت بودن دنیا نیز شک داشته باشیم. برخی از انحرافات غیرقابل پیش‌بینی سرنوشت ممکن است ما را به افکار خودکشی رسانده باشد؛ انحرافی که انقلابی را به وجود آورد، وحشت جنسی، سقوط اقتصادی، درخواست طلاق...  هر چیز مهمی که ما هرگز فکرش را نمی‌کردیم ممکن است زندگی ما را به این سمت سوق دهد، یک رویداد نادر وحشتناک که همه چیز را از معنا تهی می‌کند. اما در زمان شوک ما متوجه عنصر امید نمی‌شویم. اگر سرنوشت به فاجعه تبدیل شده ست، ممکن است به چیزی قابل تحمل‌تر هم تبدیل شود، چون اساساً پیش‌بینی‌پذیر نیست. ممکن است نتوانیم ببینیم که انقلاب چگونه می‌تواند پایان یابد، چگونه وحشت اخلاقی ممکن است از بین برود، چگونه اقتصاد می‌تواند رشد کند یا چگونه یک معشوق جدید وارد زندگی‌مان شود. اما ناتوانی‌مان در دیدن این اتفاقات محتمل به این معنی نیست که در نهایت آینده‌ای برایمان وجود نخواهد داشت.  همانطور که یک بار و یا بارها به‌وسیله وحشت  و اندوه غافلگیر شدیم، احتمال دارد توسط امید نیز غافلگیر شویم.

مسیحیان به این نتیجه رسیدند که مشکل خودکشی در چیزی نهفته است که آنها آن را «ناامیدی» می‌نامیدند، از دست دادن امید به امکان دخالت خداوند. اما ما مجبور نیستیم به معجزات تکیه کنیم تا به این ایده پایبند باشیم که شرایطی که ما را به دردسر کنونی انداخته ممکن است در طول زمان بهتر شود. احتمال وقوع چیزهای امیدوارکننده به اندازه احتمال وقوع چیزهای ناامیدکننده است. تاریخ ممکن است تغییر کند، اختراعات و ایده‌های جدید می توانند اشکال قدیمی رنج را حل کنند و عشق ممکن است بی‌خبر از راه برسد.

ما وجود را کنترل نمی‌کنیم، مطمئناً باید تا الان این را فهمیده باشیم. ما نمی‌توانیم بگوییم چه چیزی ممکن است اتفاق بیافتد. اگرچه ممکن است جنبه منفی سرنوشت را تجربه کرده باشیم، اما نباید این شانس را از خودمان دریغ کنیم که منتظر رسیدن جنبه‌های مثبت آن باشیم. لازم نیست بدانیم چه اتفاق خوبی ممکن است بیفتد، کافی است بپذیریم امکان دارد اتفاق خوبی در آینده چشم به راهمان باشد.

سوم: قدرت تخیل

یکی از راه‌های چارچوب‌بندی موضوع این است که بگوییم اغلب افراد به دلیل نقص در قدرت تخیل خود را می‌کشند. آنها نمی‌توانند زندگی بهتری نسبت به زندگی دردناکی که در حال حاضر دارند تصور کنند. آنها توانایی تصور تصاویری از زندگی قابل تحمل‌تر را ز دست می‌دهند.

این گزاره اهمیت قوه تخیل برای ادامه حیات و تلاش برای درک عملکرد آن و بهینه‌سازی‌اش را نشان می‌دهد.  منظور ما از تخیل، قدرت احضار گزینه‌های جایگزین است. وقتی ما در حال خودکشی هستیم، تصور یافتن شغلی دیگر یا یا تغییر حرفه ممکن نیست. ما نمی‌توانیم تصور کنیم که به شایعاتی که در مورد ما پخش می شود فکر نکنیم یا شریک دیگری پیدا کنیم و اجازه دهیم دوباره به کسی اعتماد کنیم. ما نمی‌توانیم تصور کنیم که با ویلچر زندگی کنیم، با بودجه بسیار کم زندگی کنیم یا به کشور دیگری نقل مکان کنیم.

بنابراین مهم است که از همان ابتدا یک حقیقت نظری را اثبات کنیم، با تخیل کافی، تقریباً هر مشکلی را می توان حل کرد. جایگزین‌هایی برای بیشتر چیزهایی که از دست داده‌ایم وجود دارد. جایگزین‌ها ایده‌آل نیستند، بلکه دوام‌آور  هستند. اگر یک در بسته شده باشد، تخیل می‌تواند به مرور زمان در دیگری را پیدا کند. هر زندگی را می‌توان قابل تحمل کرد، هر چند شرایط اولیه امیدوارکننده نباشد. اگر 200 در بسته شده باشد، در دویست‌ویکمی وجود خواهد داشت. اگر طرح اولیه شکست خورده باشد، ما در نهایت می‌توانیم برنامه دوم، سوم… یا هزارم را اجرایی کنیم. راه‌های بی‌نهایتی برای داشتن یک زندگی وجود دارد، و اینکه ما نمی‌توانیم چیزی فراتر از شرایط بد خود را تصور کنیم بخشی از بیماری ماست. یکی از چیزهای موردعلاقه زندگی‌مان را از دست داده‌ایم، مانند یک عاشق غمگین و رها شده، نمی توانیم تصور کنیم که موارد جایگزینی وجود دارد. اما همانطور که ممکن است فرد جدیدی را ملاقات کنیم، می توانیم موارد جایگزینی برای دیگر چیزهای زندگی هم بیابیم.

شهرهای دیگری هم هستند که می‌توانیم به آن‌ها برویم و کارهای کاملاً جدیدی را می‌توانیم امتحان کنیم. عاشقانی هستند که رویکردی کاملاً متفاوت نسبت به صمیمیت دارند، رویکردی متفاوت از هرچه تا کنون دیده‌ایم. ما بزرگسال هستیم، یعنی افرادی با امکان انتخاب. ما دیگر آن بچه‌های کوچکی نیستیم که مجبور بودیم همه چیز را به والدین خود منوط کنیم و در شرایط سخت گرفتار شده باشیم. اگر بخواهیم می‌توانیم برای خود یک کلبه کوچک در جنگل بسازیم. ما می‌توانیم به‌عنوان پرستار کار کنیم، به‌عنوان روان‌درمانگر کارآموزی کنیم و در زندان یا در آسایشگاه شغلی پیدا کنیم. می‌توانیم در یک پناهگاه اضطراری داوطلب شویم، می‌توانیم نام خود را تغییر دهیم و اگر احساس خجالت و شکست داریم، مجبور نیستیم بیرون برویم و کسی را ببینیم. ما می‌توانیم به تنهایی زندگی کنیم، به کار خودمان فکر کنیم، آثار کلاسیک  ادبی را بخوانیم و به باغ خود بپردازیم. ما می‌توانیم برای مدتی دیوانه شویم و سپس بهبود پیدا کنیم. خیلی از مردم این کار را می‌کنند. اگر فکر می‌کنیم برایمان خوب است، می‌توانیم خود را به یادگیری یک مهارت مشغول کنیم یا به‌صورت آنلاین مدرک دانشگاهی‌ای در زبان سانسکریت بگیریم . ما می‌توانیم عشق مورد نیاز خود را پیدا کنیم. ممکن است فقط به دو دوست یا حتی یک دوست نیاز داشته باشیم تا از پس زندگی بربیایم. بسیاری از مردم سنگدل هستند، اما تعداد کمی از آن‌ها هم  بی نهایت دلسوز و مهربان هستند و ما می‌توانیم بیرون برویم و آنها را پیدا کنیم و رهایشان نکنیم و برای خود حلقه دوستان جدیدی ایجاد کنیم. می‌توانیم به صومعه برویم، یا چند دوست قدیمی و مورد اعتماد را یداکنیم و پیشنهاد کنیم در یک کمون غیر متعارف، کوچک و حمایت‌گر با هم زندگی کنیم. ما می‌توانیم خود را از شر ارزش‌های سمی که با آن‌ها بزرگ شده‌ایم خلاص کنیم و به بهترین شکل تبدیل به افراد طرد شده و غیرعادی شویم.

ما مجبور نیستیم به سناریویی که در تمام زندگی‌مان دنبالش می‌کردیم بچسبیم. شاید در ابتدا می خواستیم این کار را انجام دهیم، اما ما موجوداتی عمیقا انعطاف‌پذیر هستیم. هنگامی که برای اولین بار وارد جهان شدیم، سیم‌کشی ذهنی ما به اندازه ای سست بود که می‌توانستیم به هر چیزی تبدیل شویم، از یک جوینده عالی در صحرای کالاهاری بگیر تا یک محقق لاتین در دانشگاه و یا یک حسابدار در صنعت لجستیک.. ما ممکن است کمی از انعطاف ذاتی خود را از دست داده باشیم و دیگر نتوانیم زبان‌های جدید یا مهارت‌های فیزیکی تازه بیاموزیم، اما به طرز فوق‌العاده‌ای برای دستیابی به ترفندهای جدید مجهز هستیم. افراد دیگری قبلاً این کار را انجام داده‌اند و ما نیز می‌توانیم. شاهزادگان روسی تبعیدی یاد گرفتند که چگونه معلم تنیس شوند، ژنرال‌های مهاجر ارتش ویتنام جنوبی مهدکودک‌ها را راه‌اندازی کردند، طلاق‌گرفته‌ها در دهه هشتم زندگی‌شان دوباره ازدواج کردند و مدیران ورشکسته مغازه‌های کوچک پررونقی افتتاح کردند.

برای افزایش شانس بقا، باید تخیلات خود را تغذیه کنیم. ما باید نمونه‌هایی از روایت‌های جایگزین را در اختیار آنها قرار دهیم و در اجرای نقشه‌های دوم و سوم مهارت پیدا کنیم. ما باید کتاب‌هایی درباره کنتس‌هایی که با ازدواج با کارگران یدی خوشبخت شدند، پولدارهایی که آموختند با حقوق بازنشستگی متوسط زندگی کنند و شهرهایی که پس از سوختن دوباره بازسازی شده‌اند بخوانیم. به هر شکلی که زندگی می‌کنیم، باید دائماً خود را مجبور کنیم که راه‌هایی متفاوت، سخت‌تر، اما قابل تحمل‌تر برای بودن را تصور کنیم، و خودمان را خلبانانی فرض کنیم که در مواقع اضطراری همیشه در این فکر هستند که برای فرود هواپیمای خود به کدام باند جایگزین بروند. ارزش دارد وقت خود را صرف این موضوع کنیم که چگونه بدون هیچ دوستی، بدون شهرت، بدون سلامتی، بدون عشق یا بدون پول زیاد زنده بمانیم. فقط تعداد کمی از ما برای امرار معاش داستان‌های کوتاه می‌نویسیم، اما سرنوشت بسیاری از ما را فرا خواهد خواند تا داستان های زندگی خود را بازنویسی کنیم. این همان کارکرد واقعی تخیل است.

تصور کردن زندگی‌های دیگر برای خود آسان نیست، بنابراین به شکل قابل درکی گاهی اوقات احساس می‌کنیم که می خواهیم زندگی خود را تمام کنیم. این کتاب به دنبال ارائه سناریوهای جایگزین برای روایت‌هایی است که تاکنون به آنها اعتماد کرده‌ایم. خودکشی چیزی است که یک تخیل ناامید و تحلیل رفته به‌طور غریزی دوست دارد به آن روی بیاورد، و اگر اینطور شد نباید وحشت کنیم. رواقیون به تخیلات خود اجازه دادند تا مدتی سرگردان شود و فقدان شرم نسبت به آنچه که یافتند، آن‌ها را تقویت کرد. البته که ما می‌توانیم  به همه چیز پایان دهیم. اما با توجه به آنچه در مورد تأثیر چنین عملی می‌دانیم، باید از تمام توان خود برای انجام ندادن این کار استفاده کنیم. در عوض، ما باید توسط این معمای ذهنی تحریک شویم که چگونه می‌توانیم زنده بمانیم، در حالی که مردن بسیار آسان و وسوسه‌انگیز است؟ با توجه به این که چند فرصت از ما گرفته شده اسن، چگونه می‌توانیم از پس زندگی برآییم؟ چگونه می‌توانیم آینده خود را به شکلی خلاقانه بر روی ویرانه‌های زندگی قدیمی خود بسازیم؟