در ابتدای یک بحث، گاه گیج می‌شویم که چرا با حرف‌های شریکمان خشمگین می‌شویم، چرا که آنها در ادامه بحثی کاملاً منطقی و معقول نشان می‌دهند. ما عادت کرده‌ایم که عقل و منطق را ستایش کنیم و هرگز خواهان انکار شواهد و عقلانیت نیستیم. اما چگونه ممکن است این تعقل در مسیر عشق مشکل‌ساز شود؟

با کمی تخیل و نگاهی دقیق‌تر، می‌توان ریشه خشم خود را درک کرد. زمانی که درگیر مشکلات هستیم، بیش از هر چیز به درک و همدلی از سوی شریکمان نیاز داریم. ما به دنبال راه‌حل‌های قطعی و مشخص نیستیم (چرا که گاه مشکلات پیچیدگی‌های زیادی دارند و راه‌حل ساده‌ای برای آنها وجود ندارد) بلکه به دنبال آرامش، اطمینان و حس همدلی هستیم. در این شرایط، اتخاذ رویکردی بیش از حد منطقی، نه تنها مهربانانه نیست، بلکه می‌تواند به عنوان بی‌صبری و بی‌تفاوتی تلقی شود.

فرض کنید فردی نزد شریک زندگی خود می‌آید و از سرگیجه شدید شکایت می‌کند. با نگاهی به اطراف، مشخص می‌شود که ترس او از ارتفاع کاملاً غیرمنطقی است. بالکن خانه سالم به نظر می‌رسد و هیچ خطری از سقوط آن وجود ندارد. نرده‌های آهنی محکم در لبه بالکن تعبیه شده‌اند و بارها توسط متخصصان مورد آزمایش قرار گرفته‌اند.

با وجود آگاهی از تمام این نکات، اضطراب بیمارگونه فرد فروکش نمی‌کند. دانستن قوانین فیزیک و استحکام سازه در این شرایط کمکی به او نمی‌کند. اگر شریک زندگی او با صبر و حوصله شروع به توضیح این موارد کند، نه تنها آرامش نمی‌یابد، بلکه احساس عدم درک و همدلی از سوی او خواهد کرد.

بسیاری از نگرانی‌های ما، مانند سرگیجه، ریشه در عدم تناسب بین واقعیت و احساسات ما دارند. ما می‌دانیم که نگرانی‌هایمان بی‌اساس هستند، اما در عین حال نمی‌توانیم از شر اضطراب خود خلاص شویم.

برای مثال، ممکن است به خاطر ناامید کردن والدینمان احساس گناه کنیم، حتی اگر در قبال آنها نهایت احترام و محبت را به کار گرفته باشیم. یا ممکن است در مورد وضعیت مالی خود دچار اضطراب شدید شویم، در حالی که از نظر اقتصادی کاملاً در امان هستیم. گاه از ظاهر خود به شدت خجالت می‌کشیم، بی‌آنکه توجه کنیم که هیچ‌کس دیگری در مورد چهره یا اندام ما نظر منفی ندارد. یا ممکن است مطمئن باشیم که در تمام کارهایمان شکست خورده‌ایم و هیچ موفقیتی در زندگی نداشته‌ایم، حتی اگر شواهد خلاف آن را نشان دهد. وسواس فراموش کردن اشیاء نیز در این دسته قرار می‌گیرد، در حالی که کاملاً حواسمان به همه چیز بوده و حتی می‌توانیم در طول مسیر اقلام مورد نیازمان را تهیه کنیم. یا ممکن است از سخنرانی در جمع وحشت داشته باشیم، حتی اگر هزاران نفر هر روز سخنرانی‌های ضعیف و نامناسبی ارائه می‌دهند و زندگی آنها بدون هیچ مشکلی ادامه پیدا می‌کند.

هنگامی که نگرانی‌های خود را با شریک زندگی‌مان در میان می‌گذاریم، گاه با مجموعه‌ای از پاسخ‌های دقیق، سرد و منطقی روبرو می‌شویم. "ما با والدینت خوب بودیم"، "به اندازه کافی خمیر دندان برداشتی" و نمونه‌های مشابهی که در عین صحت کامل، هیچ فایده‌ای برای ما ندارند و حتی خشم‌آلود هم هستند.

به نظر می‌رسد که منطق بیش از حد طرف مقابل، باعث می‌شود نگرانی‌های ما را دست‌کم بگیرد. گویی از آنجا که به لحاظ منطقی دلیلی برای این نگرانی‌ها وجود ندارد، ما حق نداریم که از آنها آزرده خاطر باشیم.

فردی که دیدگاه "منطقی" را مطرح می‌کند، نباید از دریافت پاسخ‌های خشم‌آلود متعجب شود. چرا که او فراموش می‌کند که ذهن انسان، از جمله ذهن خود او، پیچیدگی‌های بسیاری دارد و می‌تواند فراتر از قواعد خشک عقل عمل کند. منطق مورد استفاده او در واقع نوعی عقل سلیم بی‌رحمانه است که یافته‌های علم روانشناسی را نادیده می‌گیرد.

بی‌شک ذهن ما در معرض خیالات، توهمات، فرافکنی‌ها و اضطراب‌های عصبی قرار دارد. ما از چیزهایی می‌ترسیم که در "دنیای واقعی" هیچ مبنایی ندارند. اما این پدیده‌ها به قدری "غیرمنطقی" نیستند که سزاوار برخوردی سرد و بی‌رحمانه از سوی عقل باشند.

احساس جذابیت یا عدم جذابیت ما بازتابی از ظاهرمان نیست، بلکه از الگویی پیروی می‌کند که ریشه در دوران کودکی دارد؛ از میزان محبت و پذیرشی که از سوی افراد وابسته به ما دریافت کرده‌ایم. ترس از سخنرانی در جمع نیز با شرم پایدار و ترس از قضاوت دیگران مرتبط است.

رویکردی که بیش از حد بر منطق متکی باشد، ریشه ترس‌ها را نادیده می‌گیرد و به جای آن بر بی‌اساس بودن آنها تمرکز می‌کند. این رویکرد زمانی که با مشکلی روبرو هستیم، نه تنها کمکی به ما نمی‌کند، بلکه می‌تواند آزاردهنده هم باشد.

ما خواهان شریکی بی‌منطق نیستیم، بلکه به دنبال فردی هستیم که از هوش خود برای درک ظریف و دقیق احساسات ما استفاده کند. می‌خواهیم آنها با یادآوری تجربیات خود، به دنیای پیچیده و گاه عجیب ما قدم بگذارند. ما خواهان دیده شدن به عنوان موجوداتی عاطفی و آسیب‌پذیر هستیم و در نهایت، به دنبال آرامش و اطمینان از جانب آنها هستیم، حتی اگر گاهی اوقات شرایط ایده‌آل نباشد.

استفاده بیش از حد از منطق همیشه به معنای تصادف یا حماقت نیست. گاه می‌تواند ریشه در انگیزه‌ای پنهان مانند انتقام داشته باشد. شاید شریک زندگی ما به دلیل بی‌فایده بودن تلاش‌های قبلی برای همدلی، به نگرانی‌هایمان با پاسخی صرفاً منطقی اکتفا می‌کند. یا شاید ما از نیازهای او غافل بوده‌ایم.

اگر هر دو طرف در عمیق‌ترین معنای کلمه "منطقی" بودند، یعنی واقعاً از پیچیدگی‌های عملکرد عاطفی انسان درک عمیقی داشتند، به جای بحث بر سر این موضوع که "چرا در زمان درد من اینقدر منطقی هستی؟"، طرف مقابل با ظرافت موضوع بحث را تغییر می‌داد و می‌پرسید: "آیا من کاری کرده‌ام که به تو صدمه زده باشد یا از حال و احوالت بی‌خبر بوده‌ام؟". منطق واقعی دقیقاً به همین شکل عمل می‌کند.