یکی از بدیهی‌ترین، اما در عمل سخت‌ترین، پرسش‌هایی که می‌توان از شریک عاطفی‌مان، حتی کسی که در وصیت‌نامه‌مان از او نام می‌بریم و زندگی‌اش کاملاً با ما در هم تنیده شده است، پرسید، این است که «آیا هنوز مرا دوست داری؟»

دلایل زیادی وجود دارد که ممکن است شریک عاطفی‌مان دیگر ما را دوست نداشته باشد. شاید با رفتارهایمان، که گاه چالش‌برانگیز هستند، آنها را به ستوه آورده‌ایم. ما جوان‌تر نمی‌شویم و افراد زیادی در محل کار و دیگر جنبه‌های زندگی‌مان حضور دارند که می‌توانند چیزهای بهتری به آنها ارائه دهند. با توجه به این احتمالات، اعتماد به دیگران دشوار می‌شود.

علاوه بر این، نشانه‌های چندان امیدوارکننده‌ای هم به چشم نمی‌آید. آنها زمان زیادی را صرف کار با تلفن همراه خود می‌کنند، حواسشان پرت است و به نظر می‌رسد ذهنشان در جای دیگری است.

ما شدیداً به احساس اطمینان نیاز داریم، اما آنچه برای به دست آوردن این اطمینان لازم است، ما را به وحشت می‌اندازد. این به معنای آشکار کردن میزان آسیب‌پذیری خودمان و میزان قدرت آنها در صدمه زدن به ما است. این به معنای پذیرش وابستگی عمیق ما به نظر خوب آنها برای بقای روانی خودمان است.

گاهی اوقات پرسیدن این سوال بسیار پرهزینه به نظر می‌رسد، به خصوص اگر در خانواده‌هایی بزرگ شده باشیم که مطمئن نبوده‌ایم فرد دیگری نیازهای ما را درک می‌کند. به نظر می‌رسد پرسیدن مستقیم چنین سوالی بهتر است. در عین حال، رفتار بی‌تفاوت آنها نیز غیرقابل تحمل است.

در این شرایط، ممکن است یکی از عجیب‌ترین مانورهایی را که در روابط شاهد بوده‌ایم انجام دهیم. به جای اینکه توجه شریک عاطفی‌مان را با برانگیختن عشقشان جلب کنیم، ممکن است به دنبال جلب توجه آنها با برانگیختن خشمشان باشیم. ما ترجیح می‌دهیم بهای کمتری بپردازیم تا نشانه‌هایی مبنی بر اینکه آنها وجود ما را به خاطر می‌آورند را ببینیم و احساس کنیم. ترجیح می‌دهیم برای اثبات دوست داشته شدنمان توسط آنها خطر طرد شدن و دست رد خوردن را به جان بخریم.

ما منتظر می‌مانیم تا خسته و فرسوده شوند، و سپس رگباری از اتهامات را به سویشان شلیک می‌کنیم: "تو هیچوقت در خانه کار زیادی نمی‌کنی!"، "کارت پول کافی برای‌مان درنمی‌آورد!"، "خیلی کسل شده‌ای!". یا در زمان شام با دوستانمان، با صدای بلند داستانی از اتفاقی در طلاق کثیف والدین شریک عاطفی‌مان تعریف می‌کنیم.

آنچه که واقعاً می‌خواهیم بگوییم این است: "من خیلی دوستت دارم. من به تو متکی هستم تا به زندگی من معنا بدهی." اما در عوض، تلاش می‌کنیم و موفق می‌شویم آنها را عصبانی کنیم و مطمئن شویم که چیزهای بی‌رحمانه‌ای به ما خواهند گفت.

البته به این ترتیب توجه آنها را جلب می‌کنیم، اما این با توجهی که ما به دنبال آن بودیم زمین تا آسمان فاصله دارد. ما خواهان مهربانی، اشتیاق، شفقت و هوش سازنده آنها بودیم، اما در نهایت با ناامیدی، غروری زخمی و خشم محافظ‌کارانه آنها روبرو می‌شویم.

ما باید شهامت دنبال کردن آرزوهایمان را داشته باشیم. باید در محیطی که طبیعی و کمتر ترسناک است، روابطی را بنا کنیم تا بتوانیم تایید و عشق را از طرف مقابل دریافت کنیم.

باید با وابستگی عاطفی خود کنار بیاییم و آن را نشانه ضعف یا نقص ندانیم.

علاوه بر این، هنگامی که در روابط خود با اتهامات ناعادلانه از سوی شریک عاطفی‌مان مواجه می‌شویم، باید به یاد داشته باشیم که آنها هیولا نشده‌اند. آنها فقط سعی می‌کنند به ما یادآوری کنند که برایشان مهم هستیم، به روشی که تنها بلدند، یعنی با عصبانی کردن ما.