یکی از تناقضات و رنج‌های بزرگ در حیطه روانشناسی، تفاوت فاحش در نحوه ارزیابی افراد از ظاهر خودشان است. در سطح جامعه، اغلب چنین وانمود می شود که معیارهای عینی برای زیبایی وجود دارد؛ اما در واقعیت، این معیارها هرگز نقش اساسی در زندگی روزمره فرد ایفا نمی کنند. مطالعات بر چگونگی نگرش افراد به ظاهر خود نشان می دهد که مبنای خودارزیابی همیشه به شدت ذهنی و شخصی است.

این پدیده در دو سوی طیف قرار می‌گیرد: افرادی با چهره‌‌هایی بسیار متقارن و متوازن وجود دارند که تصویر منعکس‌شده در آینه را برنمی‌تابند. در مقابل، برخی دیگر با بی‌تفاوتی و حتی شوخ‌طبعی، نواقصی مانند اضافه وزن یا چین و چروک‌های ناشی از گذر زمان را می‌پذیرند. افرادی نیز هستند که به واسطه جذابیت ظاهری‌شان مورد تحسین قرار می‌گیرند، اما در درون خود را کاملاً منزجرکننده می‌دانند؛ حتی تصور دوست داشته شدن توسط دیگران، باعث اضطراب شدید آن‌ها می‌شود. در انتهای این طیف به صورت تراژیکی، افرادی با ظاهری فوق‌العاده زیبا وجود دارند که با گرسنگی دادن خود به ورطه بیماری می‌افتند و در نهایت، با وجود هرگونه استدلال منطقی مبنی بر زیبایی ذاتی‌شان، به دلیل تصور زشتیِ خود جان می‌سپارند.

افرادی که دائماً نگران ویژگی‌های خاصی از ظاهر خود هستند، مانند افرادی که شکل بینی یا فاصله چشم‌هایشان را ناپسند می‌دانند، با نادیده گرفتن یک نکته کلیدی در ارتباط با ظاهر، خود را عذاب می‌دهند: احساس پذیرش درونی هیچ ارتباطی با ساختار عینی صورت یا بدن ندارد؛ ظاهر ما هرگز آن چیزی نیست که واقعاً اهمیت داشته باشد. دستیابی به صلح و پذیرش با بدن فیزیکی برای همه افراد امکان‌پذیر است. آنچه در این میان اهمیت دارد، میزان شرمی است که فرد با خود حمل می‌کند (شرم ناشی از قضاوت‌های درونی و همچنین قضاوت‌هایی که از سوی دیگران بر او تحمیل شده است). ارزیابی‌های منفی و بی‌رحمانه از خود، در نهایت، صرفاً بر اساس درجات نسبیِ دوست داشتن خود و نفرت از خود شکل می‌گیرند.

مهم‌تر از ظاهر، آنچه در این میان مطرح است، به مسائل روانشناسی، تروما و (احتمالا) دوران کودکی بازمی‌گردد. این نه چگونگیِ به نظر رسیدن، بلکه چگونگیِ احساس ماست که اهمیت دارد. میزان انزجاری که نسبت به خودمان احساس می‌کنیم، نشان‌دهنده‌ی میزان محبتی است که در سال‌های اولیه‌ی زندگی، زمانی که اعتماد به نفس ما در حال شکل‌گیری بود، از دیگران دریافت کرده‌ایم.

آنچه نیاز داریم متخصصان زیبایی نیست، بلکه روان‌درمانگرانی مناسب است. البته با مقایسه‌ی اندازه نسبی این دو صنعت (صنعت زیبایی و روان‌درمانی) می‌توان به سختی‌ای که در سطح فرهنگی برای ربط دادن مشکلات خود به ریشه‌های واقعی‌شان وجود دارد، پی برد. ما در محاصره‌ی “متخصصان پوست” هستیم که با هزینه‌های گزاف می‌خواهند لکه‌های پوستی را برطرف کنند و جراحان پلاستیک ماهری که می‌خواهند چهره‌ی ما را به شکلی درآورند که طبیعت هرگز چنین اقدامی نکرده است. با وجود اینکه چنین پیشنهاداتی ممکن است با نیت خیر و دلسوزی ارائه شوند، اما آن‌ها به طور کامل ریشه‌های واقعیِ داشتن نگرشی سالم نسبت به ظاهر را نادیده می‌گیرند.

مسئله این نیست که امروزه چه شکلی هستیم، بلکه این است که آیا زمانی که کوچک و بی‌دفاع بودیم و در برابر قضاوت‌های مراقبان خود قرار داشتیم، به اندازه‌ی کافی و به‌خاطر ذات خودمان، مورد محبت قرار گرفته‌ایم یا خیر. این موضوع تعیین می‌کند که آیا ظاهرمان بعدها دغدغه‌ای ناچیز و قابل چشم‌پوشی باشد یا به مبنای وسواس و دغدغه‌مندی تبدیل شود. واقعاً خوشبختی از آن کسانی نیست که چهره‌ای کاملاً متقارن دارند، بلکه از آنِ کسانی است که گذشته‌ به آن‌ها این امکان را می‌دهد تا چندان درگیر تصویری که آینه به آن‌ها نشان می‌دهد، نشوند.