بقای ما به عنوان یک گونه تا به امروز، به لطف توانایی ذاتیمان در نگرانی شدید و ترشح سریع انبوهی از هورمونهای وحشت در بدنمان بوده است. اما توانایی ادامهی زندگی - یا به همان اندازه مهم، لذت بردن از باقیماندهی عمر - به مهارتی کاملاً متضاد و حتی چالشبرانگیزتر نیاز دارد: توانایی آرام کردن خود در لحظات وحشت، خاموش کردن آژیر خطر و پاک کردن پیشبینیهای فاجعهبار از خونمان. تسلط بر هنر ظریف «نگران نشدن».
بسیاری از ما در دستهی نکبتباری به نام «مراقبت بیش از حد» قرار میگیریم. یعنی ما نه تنها مراقب و متعارف نیستیم، بلکه تقریباً تمام اوقات در وحشت و نگرانی به سر میبریم. ما، در اردوگاه ناخوشایند مراقبت بیش از حد، با وحشت از خواب بیدار میشویم، روز را با ترس و هراس کمرنگ سپری میکنیم و با اطمینان نزدیک به یقین زندگی میکنیم که اتفاقی هولناک ما را از پا در خواهد آورد. گاهی اوقات، از فرط خستگی، آرزوی پایان همه چیز را داریم - هرچند آن هم چشماندازی وحشتناک است.
در دورهای، خیلی زودتر از اینکه بتوانیم کنار بیاییم، به شدت ترسیدهایم، آنقدر شدید که هرگز واقعاً به استحکام هیچ چیز ایمان نیافتهایم. اتفاق چنان دشواری رخ داده که ذهن ما را در حالت نگرانی نگه داشته است، حتی زمانی که شرایط ظاهری تغییر کرده و از نظر عینی (همانطور که دوستان مهربان دوست دارند به ما بگویند) هیچ چیز خاصی برای ترسیدن وجود ندارد.
شاید کسی در آن نزدیکی بسیار عصبانی بوده است. شاید تحقیر شدیم و ناخواسته و گناهکار احساس کردیم. شاید یک خواهر یا برادر بزرگتر ما را عذاب میداد. شاید به مؤسسهای فرستاده شدیم که در آنجا به طرز وحشتناکی منزوی بودیم.
در پاسخ، سطح هورمونهای وحشت ما به شدت بالا رفت - و هرگز پایین نیامد. اکنون مراقبت بیش از حد ما آن بخش از ذهن را که کارکردهای اساسی مانند خواب، هضم و لمس را تنظیم میکند، به هم میریزد - و بنابراین، یک علامت گویا این است که تقریباً مطمئناً استراحت کردن، کنترل رودههایمان یا اینکه کاملاً در لمس شدن توسط یک انسان دیگر احساس راحتی کنیم، برایمان دشوار خواهد بود، هرچند که چقدر مشتاق به آن باشیم.
درمان آسانی وجود ندارد، اما حداقل نامگذاری این آشفتگی، شروع راهی برای بهبود است. دلسوزی نیز میتواند آغاز شود. میتوانیم متوجه شویم که چه بخش بزرگی از زندگی ما با ترس به هم ریخته شده است. ما مفهومی داریم که چرا رفتن به مهمانیها، اعتماد به یک عاشق، استراحت در تعطیلات، رفتن به دستشویی یا خوابیدن تا دیروقت بعد از طلوع آفتاب اینقدر سخت است.
شاید جرأت کنیم درباره مراقبت بیش از حد خود به چند نفر دیگر بگوییم، کلمه را مانند هدیهای به آنها بسپاریم، سرنخی از شکستگی خاص خودمان. هر بار که فرد مهربانی را پیدا میکنیم که بتوانیم با خیال راحت خبر وضعیت خود را به او بسپاریم و او با لبخندی ملایم پاسخ دهد، وحشت فروکش میکند و دنیا کمی قابل تحملتر میشود.
اما گاهی اوقات، وقتی تنها هستیم و فشارها دوباره بالا میرود، ممکن است مجبور شویم کنار بایستیم و عملکرد مراقبت بیش از حد را مشاهده کنیم: برنامهها و امیدهایمان را در هم میشکند و وحشتی را به راه میاندازد که شاید ما را برای یک روز یا یک ماه از پا دربیاورد. ما باید خودمان را ببخشیم. این بیماریای به طور غیرمعمولی آزاردهنده است.
باور کردن این موضوع سخت است، اما مهمترین است: بزرگسال بودن به معنای داشتن گزینه است. ما میتوانیم قلدرها را عقب برانیم، زمانی که اوضاع بیش از حد طاقتفرسا میشود، دور شویم و به دیگران بگوییم چه چیزی از آنها نیاز داریم. ما نیازی به مراقبت بیش از حد نداریم زیرا گزینهی مراقبت واقعی را در اختیار داریم: اگر خطرات واقعی وجود داشته باشد، اکنون منابع درونی لازم برای برخورد به موقع و مبارزه با آنها را خواهیم
دیدگاه خود را بنویسید