زمانی که احساس شرم می‌کنیم، درگیر نفرتی ابتدایی و عمیق نسبت به خودمان می‌شویم؛ خجالتی فراگیر که وجودمان، خواسته‌هایمان و کارهایی که انجام داده‌ایم را در برمی‌گیرد.

تقریبا همیشه ریشه‌ی شرم به گذشته برمی‌گردد، به زمانی که فرد دیگری باعث شرمندگی ما شده است. برای اینکه کودکی را شرمگین کنیم، به کار زیادی نیاز نیست. کافی‌ست با او بی‌محبتی کنیم، تلاش‌هایش را کوچک جلوه دهیم، او را به خاطر اشتباهات سرزنش کنیم، از آغوش گرفتنش دریغ ورزیم و آشکارا کودک دیگری را به او ترجیح دهیم. همین رفتارهای به ظاهر ساده، می‌توانند منشأ شرمی عمیق و ماندگار شوند.

افراد شرمگین تمایل ندارند باور کنند که دیگری به آن‌ها آسیب زده است. از نظر آن‌ها، چنین باوری به معنای “ناله کردن” و “بهانه آوردن” است. آن‌ها به شدت به ذات نفرت‌انگیز خودشان باور دارند و به سختی می‌توانند کسی را جز خودشان مقصر بدانند. در هر مشکلی که پیش می‌آید، فرد شرمگین بلافاصله احساس مسئولیت عظیم و طاقت‌فرسایی می‌کند. پس از هر ناراحتی جزئی در محل کار یا دوستی، تنها یک نتیجه‌گیری وجود دارد: “من بدترین آدم روی زمین هستم. هر کاری می‌کنم اشتباه است. دوباره خرابش کردم.” افراد شرمگین یک سرزنش‌گر درونی بی‌امان دارند که لحظه‌ای آن‌ها را رها نمی‌کند.

شرم، اعتماد به نفس را از بین می‌برد. فرد شرمگین برای ابراز علاقه به دیگری، کمترین جرئت را ندارد. تلاش‌های او برای راه‌اندازی کسب‌وکار، نوشتن کتاب یا استحکام بخشیدن به دوستی، همیشه در لبه‌ی فروپاشی قرار دارند، زیرا داوری درونی او در مورد “بی‌ارزشی‌اش” هرگز از ذهنش دور نیست. هر مانعی که با آن روبرو می‌شود، هر مشکلی که پیش می‌آید، به سرعت به ابزاری برای شکنجه‌گر درونی‌اش تبدیل می‌شود تا بیهودگی تلاش‌های او را یادآوری کند. و سپس – بدیهی است – او نمی‌تواند ذره‌ای برای خودش دلسوزی کند، چرا که این به معنای بخشیدن به یک آدمِ احمق است که به وضوح، استحقاق آن را ندارد.

برای نفوذ به دنیای فرد شرمگین و گفتن چیزی که او همیشه نیاز به شنیدنش داشته، به فردی بسیار قوی و مهربان نیاز است: “تو آدم بدی نیستی؛ تو فقط گذشته‌ای بسیار بی‌عشق را پشت سر گذاشته‌ای.”