تمامی تمرین‌ها و توصیه‌های ذکر شده در جهت دستیابی به یک هدف واحد طراحی شده‌اند: اینکه بتوانیم با شناخت بیشتر تروماتیک‌‌های زندگی، در نهایت از چنگال آن‌ها رها شویم.

در راستای این هدف، باید به مرور زمان بیاموزیم که داستان تروماتیک‌های خود را با عبارات ساده و کلیدی برای خودمان بازگو کنیم. حاصل پنج سال کار درمانی و خودکاوی، ممکن است روایتی به ظاهر ابتدایی به نظر برسد، اما در واقع، توصیفی بسیار مهم و سرنوشت‌ساز از رنج‌های ما باشد. نمونه‌ای از روایت تروماتیک می‌تواند به شکل زیر باشد:

روایت تروما: بازنویسی گذشته برای آینده‌ای امن‌تر

  • دچار تروما شده‌ام زیرا…

تجربه‌ی زیسته‌ی من تحت‌تأثیر محیطی قرار داشت که در آن، از هرگونه لغزشی به شدت هراسناک بودم. خشم‌های مهیب، عصبانیت مزمن و نهایتا بدرفت (اعم از جسمی و کلامی) از سوی پدرم، این احساس را در من القا کرد که هر کنش من، دیر یا زود، به مثابه‌ی تهدیدی برای بروز پرخاشگری شدید و رفتار انتقام‌جویانه‌ی دیگران علیه من تلقی خواهد شد. ترومای اولیه‌ی من، مفهوم بی‌رحمانه‌ی «عدم بخشش در قبال خطا» را به من آموخت و این باور، زمینه‌ساز رنج طاقت‌فرسایی در من شد.

این تجارب تأثیر عمیقی بر کل زندگی‌ام گذاشته و منجر به بروز الگوهای رفتاری نابهنجار گوناگونی شده است. هراس از اقتدار، دغدغه‌ی مداوم «قضاوت دیگران» و فروپاشی روانی ناشی از نگرانی مفرط درباره‌ی «اشتباهات گذشته»، همگی تبعاتی از این تجربه‌ی آسیب‌زا هستند. شرم عمیق و نفرت از خویشتن، در کنار احساس دائمی «ارتکاب اشتباه» و «حمله، تحقیر و طرد شدن»، مرا در عذابی همیشگی فرو می‌برد.

با شناخت این روایت، نیازمند آن هستم تا بخشی از این ترس را رها سازم، ریشه‌های آن را در خانواده‌ی اولیه‌ی خود ردیابی کرده و رویکردی منعطف‌تر و قاطع‌تر را در مواجهه با افراد و موقعیت‌ها اتخاذ نمایم. رهایی از سایه‌ی این تجربه‌ی سرشار از ترس، فرصتی برای دستیابی به آزادی و قدردانی بیشتر از خود فراهم می‌کند.

  • دچار تروما شده‌ام زیرا…

دوران نوزادی، سرآغاز ترومای من است. پس از تولد، افسردگی شدید مادر، او را از برآوردن نیازهای اولیه‌ی عاطفی و مراقبتی من باز می‌داشت. ساعات متمادی در گهواره رها می‌شدم و با گریه‌های بی‌امان، تقاضای توجه می‌کردم. پدرم نیز غیبت‌های طولانی داشت و در زمان حضور، گرفتار خشم و پرخاشگری بود. تبعات این محیط خانوادگی، شکل‌گیری الگوهای رفتاری مبتنی بر ترس و اضطراب در من شد.

با تولد خواهر کوچکم، بهبودی نسبی در وضعیت روانی مادر پدیدار گشت. او خواهرم را به مثابه‌ی کودکی امیدوار و دوست‌داشتنی می‌دید، لکن این بهبودی با نادیده‌انگاری من و برچسب زدن به عنوان کودکی مزاحم و ناخواسته همراه بود. این تفکیک رفتاری، بار منفی ناشی از افسردگی مادر را به دوش من منتقل ساخت. هر دو والدین، خواهرم را در ابتدا «جذاب» و سپس «زیبا» توصیف می‌کردند و به طور مداوم بر این ویژگی‌های ظاهری تأکید می‌ورزیدند. این مقایسه‌های مستمر، تفسیر طردشدگی مرا بر مبنای ویژگی‌های ظاهری شکل داد. با منطق کودکانه، فقدان محبت را به کمبود جذابیت جسمانی نسبت دادم. این باور نادرست، در نهایت به وسواس فکری درباره‌ی «ناهنجاری انگاره‌ی بدنی» (اختلال در درک تصویر بدنی) منجر شد. دغدغه‌ی همیشگیِ زشت‌بودن، مرا فلج کرده است. تصور چهره‌ی کریه و منزجرکننده در هر لحظه، منجر به وحشت و اضطراب می‌شود. این باور منفی بر روابط اجتماعی و عزت‌نفس من نیز تأثیر گذاشته است. در اجتماع، فردی منزوی و خجالتی هستم و در خلوت، با ترس به آینه نگاه می‌کنم.

حفظ روایت تروما و یادآوری مداوم آن، برای فرآیند درمان ضروری است.  با این حال، باید میان «چگونگیِ به نظر رسیدن» و «چگونگیِ احساس» تمایز قائل شد. در واقع، من دو موضوع را با هم اشتباه گرفته‌ام. تلاش می‌کنم تمام بدی‌ای را که والدینم به ناحق در وجودم می‌دیدند و زمینه‌ساز مجازات و طردشدگی‌ام شد، در ویژگی‌های ظاهری خود پیدا کنم.  با درک این موضوع، نیازمند آن هستم تا به این باور برسم که هیچ ایرادی در ظاهر من وجود ندارد. بلکه ریشه‌ی این احساسات منفی، در شیوه‌ی ناکارآمد مراقبت و محرومیت عاطفی دوران کودکی نهفته است. فرآیند درمان به من کمک می‌کند تا از داوری درونی رها شده و مفهوم زیبایی را بر اساس ارزش‌های درونی و ویژگی‌های شخصیتی بازتعریف نمایم.

هر فرد آسیب‌دیده، روایت منحصربه‌فردی از تروما را دربردارد. جزئیات این روایت‌ها ممکن است متفاوت باشد، اما همگی در یک هسته‌ی مشترک ریشه دارند: ستم، فقدان محبت و در نتیجه، تحریف در رشد عاطفی (که اغلب با مشکلات مربوط به اعتماد، تنفر درونی و اضطراب یا افسردگی مداوم همراه است).

برای بهبودی، انجام برخی اقدامات ضروری است. اولاً، بازسازی و فهم دقیق روایت بنیادین تروما در گذشته. ثانیاً، درک تداوم تأثیر این روایت بر زندگی حال و رنگ بخشیدن آن به واکنش‌های ما در قبال تقریباً هر رویدادی – واکنش به پستی در شبکه‌های اجتماعی، دعوت به مهمانی، بحث و جدل در گروه دوستان، تنش با همکار، گذراندن چند روز آرام در تعطیلات، رابطه‌ی جدید – و غیره. تأثیرات دوربرد و پیچیده‌ی تروما گسترده است، اما با یادگیری شناسایی آن‌ها، می‌توان ردپای رنج‌های اولیه را در آشفتگی‌های حال حاضر به طور مداوم بازشناخت.

درنتیجه، هرگاه تعادل‌مان برهم می‌خورد، باید با پرسیدن سؤالی ناآشنا اما ضروری، مراقب خود باشیم: «چطور پریشانی فعلی من به درکی که از ترومایم پیدا کرده‌ام، مرتبط است؟» گاهی پاسخ واضح است، اما گاهی دیگر نیازمند صبر هستیم تا ذهن ما بر سر جزئیات این ارتباط کار کند.

با تلاش کافی، درک خواهیم کرد که چرا از (مثال) مشکلات کاری تا این حد می‌ترسیم، یا چرا افسرده‌‌ایم که دوستی از ما محبوب‌تر است، یا چرا رفتن به تعطیلات باعث احساس گناه در ما می‌شود. آنگاه متوجه خواهیم شد که چه چیزی ما را تحریک کرده و همچنین، مکانیسم‌هایی را می‌شناسیم که به طور مکرر و قدرتمندی ما را به شک، سردرگمی، شرم و ترس دچار می‌کنند.

نگاه ما به خودمان تغییر خواهد کرد. درک می‌کنیم که به عنوان افرادی که در گذشته‌ی خود تجربه‌ی آسیب‌زا داشته‌ایم، همواره در معرض تحریف واقعیت و فروپاشی روانی در برابر احساسات شدید قرار داریم. این درک، نوعی رهایی به همراه خواهد داشت. همچنان رنج خواهیم کشید، اما این رنج دیگر مرموز نخواهد بود. در مواقعی می‌توانیم با شفقت و همدردی به خویشتنِ آسیب‌دیده نگریسته و ریشه‌های کج‌روی‌های خود را بیابیم. ما صرفاً «دیوانه» یا «عجیب» نیستیم، بلکه در گذشته به شدت آسیب دیده‌ایم و طبیعی است که واکنش‌های ما به زندگی به این شکل باشد. پیش از این، دلیل مشکلات و در هم تنیدگی فزاینده‌ی آن‌ها را در خود نمی‌دیدیم و در چرخه‌ای از خودآزار  گرفتار می‌شدیم.

اکنون که روایت تروما را درک کرده‌ایم، با دو چالش روبرو هستیم: نخست، به خاطر سپردن مداوم این روایت؛ و دوم، پردازش و هضم آن. برای به خاطر سپردن، نیازمند درمان، حمایت دوستان، پرسشنامه‌ها، دفترچه خاطرات، کتاب‌ها و صرف زمان قابل توجه هستیم. برای پردازش و هضم روایت نیز صرف دانستن آن کافی نیست، بلکه احساس کردن آن نیز به همان اندازه، با اهمیت است.