فرضيه اساسی این است که پذیرش کامل ماهیت غیرقابل اعتماد ذهن، لزوم وجود یک "ذهن همراه" را برجسته می سازد. این ذهن به ما امکان می دهد تا در لحظات کلیدی، دیدگاه خود را اصلاح و سطوح اضطراب را تنظیم کنیم.

با همین هدف، در اواخر دهه 1960 در ایالات متحده، دو روانشناس برجسته، آرون بک و آلبرت الیس، نوعی از درمان را به نام "درمان شناختی-رفتاری" (CBT)  توسعه دادند که تا به امروز، یکی از تاثیرگذارترین و معتبرترین رویکردهای درمانی جریان اصلی به شمار می رود. CBT  در ابتدا برای کمک به مراجعانی طراحی شد که از سه اختلال روانی شایع و مقاوم ناشی از تروما رنج می بردند: اضطراب، افسردگی و افکار وسواسی.

بک و الیس بر این باور بودند که نباید به بیمارانی که گرفتار این سه گانه آزاردهنده هستند، به طور کلی و بدون تمایز برچسب "بیمار" زد.  باید آنها را در درجه اول درگیر انواع خاصی از الگوهای تفکر معیوب یا نادرست دانست – الگوهایی که بک و الیس با عنوان "سوگیری های شناختی" از آنها یاد کردند.  این دو روانشناس معتقد بودند که اگر بتوان این الگوهای فکری مخدوش را شناسایی کرد، در جلسات درمانی به مراجعان نشان داد و آنها را مورد بررسی و تحلیل قرار داد، آنگاه می توان  سلطه این الگوها بر ذهن را کاهش داد و زمینه ساز  تحولی چشمگیر در خلق و خوی و نگرش افراد نسبت به آینده شد.  به عبارت دیگر،  بک و الیس استدلال می کردند که افراد مضطرب، افسرده یا وسواسی لزوما "دیوانه" یا ذاتا آسیب دیده نیستند، بلکه  احتمالا درگیر خطاهای قابل طبقه بندی و اصلاح پذیر استدلال قرار دارند که از طریق گفتگو و تحلیل در جلسات درمانی قابل شناسایی و تعدیل هستند.

برای تسهیل درمان، بک و الیس فهرستی از "سوگیری های شناختی" را تهیه کردند که تا به امروز، زیربنای کار درمانگران CBT است و به طور معمول در ابتدای اولین جلسه به مراجعان ارائه می شود. در میان این سوگیری ها، موارد زیر را مشاهده می کنیم:

(الف) فاجعه سازی (مبالغه منفی)

افراد درگیر با سوگیری شناختی فاجعه سازی، اغلب از نقش بسزای خود در شکل گیری این الگوی فکری ناآگاه هستند. آنها قاطعانه بر این باورند که با منطقی بی نقص و غیرقابل خدشه به تحلیل موقعیت خود می پردازند، حال آنکه در این فرآیند، به تحریف بی رحمانه حقایق، نادیده انگاشتن شواهد، برقراری ارتباطات نامعتبر میان پیش فرض های سست و استنتاج های نهایی برآمده از مخلوطی از خیالات و کابوس های منفی مبادرت می ورزند. اطمینان کاذب به استحکام بنیان های ذهنی، مانع از ایجاد هرگونه تردیدی نسبت به نتایج استنتاجات ایشان می گردد.

در مواجهه با چنین الگویی، نخستین گام درمانگر شناختی رفتاری (CBT) برانگیختن حس شک و تردید نسبت به فرایند استنتاجی مراجع است. هدف نهایی، توانمندسازی فرد برای مواجهه منطقی تر و خردمندانه تر با موقعیت های پیش رو می باشد.  بخش مهمی از درمان، آموزش رویکردی نقادانه نسبت به شیوه پردازش اطلاعات و رسیدن به نتایج است. درمانگر CBT با طرح پرسش هایی دقیق، مراجع را به زیر سوال بردن نتیجه گیری های شتابزده سوق می دهد. آیا به راستی یک شوخی نامناسب، به معنای تنفر همگانی از فرد تلقی می شود؟ آیا یک نقد منفی، به منزله نابودی تمامی چشم اندازهای حرفه ای است؟ درمانگر CBT ضمن اذعがなくمبودی در عملکرد فرد، بر لزوم تفکیک میان ناکامی های جزئی و فاجعه ای تمام عیار تاکید می ورزد. با ملایمت و همدلی، به مراجع کمک می شود تا دریابد که چه بسا خود را در ورطه تحلیل های ناامید کننده ای فرو می کشد که وجاهت چندانی در پرتو شواهد عینی ندارند.

(ب) اولویت دادن به احساسات بر حقایق

یکی از اصول محوری در درمان شناختی-رفتاری (CBT) تمایز قائل شدن میان "احساسات" و "حقایق" است. این اصل بر تمایل رنج‌دیدگان به تفسیر رویدادها بر اساس احساسات درونی و پیش‌فرض‌های ذهنی، به جای تکیه بر واقعیت ماجرا، تأکید می‌کند.

فردی ممکن است تصور کند که یک ایمیل حاوی پیامی شوم است، اما آیا واقعاً و به طور عینی چنین مفهومی در متن ایمیل وجود داشت؟ یا شاید تصور شود که همسر سابق فرد به شدت عصبانی بوده است، اما آیا او واقعاً خشم خود را ابراز کرده بود؟ تا چه حد فرد در حال "پر کردن جاهای خالی" ذهنی و استنتاج بر اساس برداشت های شخصی است؟ بر چه مبنایی او به چنین نتیجه‌گیری رسیده است؟

درمانگر CBT بار دیگر تلاش می‌کند تا فرد را نسبت به "فرضیه‌های راسخ و هراسناک" ذهنش محتاط‌تر کند و او را به ارزیابی دقیق‌تر و واقع‌بینانه‌تری از رویدادها سوق دهد. درمانگر با به کارگیری روش‌هایی نظیر "آزمون واقعیت" به مراجع کمک می‌کند تا اعتبار و صحت تفاسیر و استنتاجات خود را مورد ارزیابی قرار دهد.

(ج)  نادیده گرفتن نکات مثبت (کم اهمیت جلوه دادن نکات مثبت)

درمانگران CBT به خوبی واقفند که زیربنای اضطراب، افسردگی و وسواس، غالبا نوعی خودتنفر شدید نهفته است. فرد رنج‌دیده به دلیل احساس بی ارزشی، همواره انتظار بدترین‌ها را دارد. بنابراین، یکی از نخستین گام‌های درمانی، جلب توجه فرد به تلاش ناخودآگاه او برای فیلتر کردن و نادیده گرفتن هرگونه خبر مثبت در مورد خود و تمسک جستن به تاریکی با وسواس و اصرار فراوان است.

درمان CBT این سوال را مطرح می کند: "اگر به راستی همه از ما متنفرند، پس چرا اخیراً چندین بار برای شام دعوت شده‌ایم؟" یا "اگر ما یک شکست کامل هستیم، چطور در محیط کار از احترام قابل توجهی برخورداریم؟" و "اگر همه چیز وحشتناک است، چرا با این حال کسی ما را دوست دارد؟"

با طرح چنین پرسش هایی، درمانگر به مراجع کمک می کند تا الگوی مخرب نادیده گرفتن نکات مثبت را شناسایی کند و به تدریج، شواهد و اتفاقات مثبتی را که با باورهای منفی او در تناقض هستند، به رسمیت بشناسد و در ارزیابی کلی خود از خویش لحاظ نماید. این رویکرد به فرد کمک می کند تا تصویری متعادل تر و واقع بینانه تر از خود و ارزش هایش شکل دهد.

(چ) فیلتر ذهنی

درمانگران CBT از مفهومی به نام "فیلتر ذهنی" سخن می گویند که بر ذهن ما حاکم است و اجازه ورود هیچ نشانه ای از مهربانی، امید، آرامش یا ارزشمندی را نمی دهد. همانطور که همواره در این رویکرد درمانی تاکید می شود، هدف اصلی هشدار دادن به فرد در مورد وجود چنین فیلتری است تا بتواند به بی عدالتی آن پی برده و علیه آن مقاومت کند. لزوما قرار نیست ما موجوداتی وحشتناک یا محکوم به شکست باشیم؛ آنچه مسلم است، وجود تکه ای بی رحمانه از باورها و پیش فرض های منفی است که بر روی نقطه اتصال ما با دنیای بیرون، سایه انداخته است.

به نظر می رسد که هر خبری در رسانه ها، حامل یک دیدگاه خاص است، اما دسترسی ما به اخبار تا چه اندازه نماینده کل واقعیت است؟ ما چه کسانی و چه مطالبی را دنبال می کنیم؟ به خاطر عذاب دادن خود، به چه چیزهایی گوش نمی دهیم؟

درمانگر CBT با طرح چنین پرسش هایی، به مراجع کمک می کند تا ماهیت فیلتر ذهنی و نحوه عملکرد آن را در جهت نادیده گرفتن نکات مثبت و تقویت باورهای منفی درک نماید. در گام بعدی، درمانگر فرد را یاری می کند تا با رویکردی انتقادی تر به اطلاعات دریافتی از محیط و رسانه ها  نگاه کند و به دنبال کسب  منابع خبری متنوع و متوازنی باشد. این فرآیند به فرد توانایی تشخیص و به چالش کشیدن باورهای مخدوش و فیلتر شده را می بخشد.

(v) بزرگنمایی و کوچکندن (مبالغه و تقلیل)

درمان شناختی-رفتاری (CBT) دو اصطلاح مرتبط دیگر را نیز به ما معرفی می کند: بزرگنمایی (مبالغه) و کوچکندن (تقلیل). ما به عنوان افراد درگیر با مشکلات روانی، ناخودآگاه هر آنچه را که دشوار و نگران کننده است، بزرگنمایی می کنیم و هر آنچه را که مهربانانه و خوب است، کوچک جلوه می دهیم. بدیهی است که در حین این فرآیند، از اینکه چنین کاری انجام می دهیم، کاملاً بی اطلاع هستیم. همچنان اصرار داریم که ذهن ما قابل اعتماد است، حتی در حالی که به شدت در حال تحریف و آشفته کردن داده های غنی و متنوعی است که دریافت می کند.

یکی از ارکان اصلی درمان CBT، به چالش کشیدن الگوهای فکری ماست. درمانگر به طور معمول عمیق ترین باورهای ما را کاوش می کند و آنها را به گونه ای پیش روی ما قرار می دهد که تا به حال از مواجهه مستقیم با آنها طفره می رفتیم. به عنوان مثال، چنین باورهایی ممکن است شامل موارد زیر باشند:

  • کار بسیار بدی انجام داده ام که هرگز بخشیده نخواهم شد.
  • به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد.
  • من موجودی نفرت انگیز هستم و برای همیشه تنها خواهم ماند.

در ادامه، درمانگر ممکن است با درایت و تردیدی همراه با محبت، ما را تشویق کند تا بپرسیم: "آیا واقعاً هیچکدام از این باورها حقیقت دارند؟"

با طرح چنین پرسش هایی، درمانگر CBT به مراجع کمک می کند تا الگوهای فکری مخرب خود را که منجر به بزرگنمایی مشکلات و کوچکندن نکات مثبت می شوند، شناسایی کند. سپس، درمانگر با ارائه شواهد و مثال های نقضی، فرد را یاری می دهد تا تفاسیر واقع بینانه تری از رویدادها و تجربیات خود داشته باشد. این فرآیند به فرد قدرت می بخشد تا کنترل بیشتری بر افکار و احساسات خود پیدا کند و نگرش انعطاف پذیرتری نسبت به خود و جهان اطرافش اتخاذ نماید.

برخلاف بسیاری از رویکردهای درمانی، درمان شناختی-رفتاری (CBT) بر انجام تکالیف در فاصله بین جلسات درمانی تاکید ویژه ای دارد. به طور معمول، درمانگر CBT ممکن است از مراجع خود بخواهد تا فهرستی از تمامی افکار آزاردهنده و ناامیدکننده خود تهیه کند و سپس هر چند ساعت، هر یک از این افکار را به چالش بکشد و با استدلال منطقی، ماهیت غیرمنصفانه آنها را خلع سلاح نماید. سوالاتی نظیر "آیا واقعاً به کسی آسیب زده‌ایم؟" یا "آیا واقعاً دوستمان را آزرده کرده‌ایم؟" و "آن شخص واقعاً چه گفت؟" به فرد کمک می کند تا به تدریج، ذهن خود را از تاروهای خود-تنفر رها سازد.

برخی از تکالیف درمانی CBT شامل قرار گرفتن عمدی در موقعیت هایی است که فرد به اشتباه تصور می کند به گونه ای خاص پیش خواهند رفت. به عنوان مثال، فردی که متقاعد شده است همه از او متنفرند، ممکن است با یک دوست تماس بگیرد و ببیند چه اتفاقی می افتد؛ یا فردی که از مسخره شدن توسط دیگران می‌ترسد، ممکن است جرات کند در خیابان راه برود و بدین ترتیب مشاهده کند که همه اطرافیان بیش از حد درگیر دنیای خودشان هستند و به او ذره ای توجه ندارند.

یکی از مهمترین نتایجی که هر فردی در فرایند درمان CBT به آن دست می یابد، این است که ذهن او واقعاً عملکرد چندان مطلوبی ندارد. این نتیجه گیری ممکن است در ابتدا نگران کننده و ناراحت کننده به نظر برسد، اما در واقع کاملاً برعکس است و هسته اصلی امید و بهبود را تشکیل می دهد. زیرا هنگامی که متوجه شویم فرآیند استدلال ما در دستان نیروهای درونی بدخواه و غیرقابل اعتمادی قرار دارد، می توانیم اقدام به ایجاد حفاظ هایی برای جلوگیری از رسیدن به نتایج ویرانگر و خودآزارانه ای کنیم که ذهن به طور مکرر ما را به سمت آنها سوق می دهد. با پذیرش این واقعیت که توانایی تفکر ما چندان بالا نیست، می توانیم در جهت تفکری منصفانه تر و دقیق تر گام برداریم.