یکی از نشانه‌های کلاسیک تروما، انعطاف‌ناپذیری است. ما آنقدر می‌ترسیم که توانایی حرکت کردن را از دست می‌دهیم. احساس بی‌ارزشی می‌کنیم و هر تمایلی به رهایی و آزادگی را در خود سرکوب می‌کنیم. به همین دلیل است که – بسیار فراتر از دیگران – افراد آسیب‌دیده نیاز دارند که به رقصیدن هدایت شوند؛ و از این طریق به یاد بیاورند که وجود دارند، حق زندگی دارند، می‌توانند احمق و رها باشند، بی‌شرمانه و بدون خودآگاهی.

رقص در اکثر فرهنگ‌ها جایگاه ویژه‌ای داشته است. مردم در گروه‌هایی گرد هم می‌آمدند، با صداهای ریتمیک طبل‌ها و فلوت‌ها، ارگ‌ها و گیتارها، سرودها و فریادها غرق می‌شدند و دست‌ها و پاهایشان را به شیوه‌های پیچیده و دیوانه‌وار تکان می‌دادند و خودشان را در حیرت رقص گم می‌کردند. بی‌جهت نبود که نیچه، شخصیتی دردناک منزوی در زندگی روزمره، اعلام کرد: «فقط به خدایی ایمان می‌آورم که بتواند برقصَد» (نظری که در کنار اعلام قاطعانه‌ی دیگرش قرار می‌گیرد: «بدون موسیقی، زندگی اشتباه است.»)

رقص، پادزهر انجماد

یکی از علائم رایج تروما، انعطاف‌ناپذیری است. ما چنان می‌ترسیم که توانایی حرکت را از دست می‌دهیم. عزت نفس پایین باعث می‌شود هر تمایلی به رهایی و آزادگی را سرکوب کنیم. به همین دلیل است که – به مراتب بیشتر از دیگران – افراد آسیب‌دیده نیاز به هدایت برای رقصیدن دارند؛ تا از این طریق به یاد بیاورند که وجود دارند، حق زندگی دارند، می‌توانند خودجوش و رها باشند، بی‌با و فارغ از خودآگاهی.

رقص در اکثر فرهنگ‌ها جایگاه ویژه‌ای داشته است. مردم دور هم جمع می‌شدند، در غوغای ریتمیک طبل‌ها و فلوت‌ها، ارگ‌ها و گیتارها، سرودها و فریادها غوطه‌ور می‌شدند و دست‌ها و پاهایشان را به شیوه‌های پیچیده و پرشور تکان می‌دادند و خود را در هیجان رقص گم می‌کردند. بی‌مورد نبود که نیچه، شخصیتی عمیقا منزوی در زندگی روزمره، اعلام کرد: «تنها به خدایی ایمان می‌آورم که بتواند برقصَد» (عقیده‌ای که در کنار جمله قاطعانه‌ی دیگر او قرار می‌گیرد: «بدون موسیقی، زندگی اشتباه است.»)

با این حال، رقصیدن در عین حال فعالیتی است که بسیاری از ما، به خصوص آنهایی که بیش از همه به آن نیاز داریم، تمایل شدیدی به مقاومت و در اعماق وجود، ترس از آن داریم – ترسی که با تبدیل شدن رقص به فعالیتی مختص به جوانان و مدگرايان، تقویت می‌شود. ما در گوشه‌ای از سالن رقص می‌ایستیم و از احتمال فراخوانده شدن به وسط وحشت‌زده‌ایم، به محض شروع موسیقی به دنبال بهانه می‌گردیم و تمام تلاشمان را می‌کنیم که هرگز کسی تکان خوردن لگن ما با ریتم را نبیند. تمام شرمی که از گذشته با خود حمل می‌کنیم، مانع از ریسک کردن برای رهایی می‌شود.

افراد آسیب‌دیده نیاز دارند با ملایمت – و با محبت – از خجالت بیرون کشیده شوند. قطعا نیازی نیست آن‌ها را به اجبار به کلوب‌های شیک در مناطق مد روز شهر ببرند؛ این کار فقط ترسشان را بیشتر می‌کند. آن‌ها نیاز دارند رقصیدن را دوباره به عنوان فعالیتی بدون ریسک، بدون هیچ فشاری برای «باحال» بودن، و کاملا جدا از ملاحظات جایگاه اجتماعی کشف کنند. قطعا هدف رقصیدن عالی نیست؛ بلکه به یاد آوردن این است که رقصیدن خیلی بد، همان چیزی است که ما واقعا ممکن است بخواهیم انجام دهیم و به همان اندازه مهم، چیزی است که از قبل به خوبی بلدیم انجام دهیم.

رقصیدن نباید هیچ ربطی به خوب رقصیدن، جوان بودن یا به رخ کشیدن شیک‌پوشی داشته باشد. به طور خلاصه می‌توانیم اینطور بیان کنیم: رقص باید به خاطر اینکه به ما اجازه می‌دهد بر ترس و تنهایی خود غلبه کنیم و ما را وادار به پیوستن به یک کل بزرگتر، مهربان‌تر و رستگارکننده کند، ارزشمند باشد.

رقص، دروازه ای به وحدت و رهایی

جای تعجب نیست که یکی از خدایان اصلی هندو، خدایی رقصنده بود و رقص شیوا فراتر از یک مذهب خاص، معنایی با پژواک عمیق دارد: با رقصیدن، می‌توان همانند شیوا، دوباره وارد هماهنگی با کیهان شد. در حالی که اندام‌ها تکان می‌خورند و بدن‌ها به اهتزاز در می‌آیند، جزئیات متعدد زندگی مادی و عملی ما – سن، سطح رفاه، ترجیحات رای‌گیری، حتی جنسیت – رنگ می‌بازند و ما با کلیت هستی یکی می‌شویم.

در یونان باستان نیز دیدگاهی به غنی در مورد رقص شکل گرفت. بیشتر یونانیان ستایشگران متعهد عقل سلیم بودند. خدای اصلی آن‌ها، آپولو، تجسم عقل سرد و خرد منضبط بود. با این حال، یونانیان با دوراندیشی درک می‌کردند که زندگی صرفا وقف آرامش ذهن می‌تواند در معرض خطر جدی خشکی و تنهایی قرار گیرد. بنابراین آن‌ها دغدغه خود را نسبت به آپولو با برگزاری جشن‌های منظم به افتخار خدایی کاملا متفاوت، دیونیسوس، خدایی که شراب می‌نوشید، تا دیروقت بیدار می‌ماند، موسیقی را دوست داشت – و می‌رقصید، متعادل کردند.

یونانیان می‌دانستند که هر چه معمولاً منطقی‌تر باشیم، در لحظاتی مهم‌تر است که خودمان را به ریتم‌های وحشی نی و طبل رها کنیم. در جشن‌های دیونیسوس که هر ساله در ماه مارس در آتن برگزار می‌شد، حتی محترم‌ترین و باوقارترین اعضای جامعه نیز در رقصی مهارگسیخته که با مقدار زیادی شراب سرخ آبیاری می‌شد و تا طلوع صبح ادامه داشت، شرکت می‌کردند.

اهمیت رقص در غلبه بر تروما

این مقاله به بررسی ارزش درمانی رقص، به ویژه برای کسانی که با عواقب پس از تروما دست و پنجه نرم می‌کنند، می‌پردازد.

تروما و انعطاف‌ناپذیری

متن پیوندی بین تروما و انعطاف‌ناپذیری کلی حرکت و احساس برقرار می‌کند. افراد مبتلا به تروما ممکن است چنان تحت تأثیر ترس یا نفرت از خود قرار بگیرند که توانایی ابراز وجود آزادانه را از دست بدهند.

قدرت رقص در طول تاریخ

این مقاله بر اهمیت تاریخی و فرهنگی رقص تأکید می‌کند. در جوامع مختلف، رقص به عنوان فعالیتی جمعی عمل کرده است که به شرکت‌کنندگان اجازه می‌دهد تا بازدارندگی‌ها را کنار بگذارند و با چیزی بزرگ‌تر از خود ارتباط برقرار کنند. نویسنده جمله معروف نیچه را نقل می‌کند: "من فقط به خدایی ایمان می‌آورم که بتواند برقصَد"، که نشان‌دهنده ارتباط رقص با شادی، رهایی و ارتباط با خدای متعال است.

رقص به عنوان غلبه بر شرم و ترس

این مقاله مقاومت بسیاری از مردم، به خصوص کسانی که ممکن است بیشترین بهره را از آن ببرند، در قبال رقص را تأیید می‌کند. فشارهای اجتماعی و اضطراب‌های مربوط به خودآگاهی می‌توانند مانعی برای این شکل از بیان باشند. متن بر اهمیت ایجاد فضایی امن و بدون فشار برای کشف دوباره رقص و پتانسیل ذاتی آن برای رهاسازی عاطفی تأکید می‌کند.

رقص به عنوان نیرویی متحدکننده

عمل رقص به عنوان وسیله‌ای برای فراتر رفتن از خودآگاهی و انزوا بازتعریف می‌شود. با حرکت در کنار هم، شرکت‌کنندگان دوباره با انسانیت مشترک خود ارتباط برقرار می‌کنند و بارهای خودخواهی را رها می‌کنند.

تجربه خلسه‌وار

این مقاله به مفهوم "رقص خلسه‌وار" می‌پردازد، حالتی که در آن رقصندگان از هویت‌های فردی خود فراتر می‌روند و با جوهر انسانی اولیه و جهانی‌تر ارتباط برقرار می‌کنند. این فقدان خودآگاهی به عنوان پادزهر قدرتمندی برای شرم و یادآوری پیوستگی ذاتی ما توصیف می‌شود.

نتیجه‌گیری: بازیابی حماقت رقص

مقاله با به چالش کشیدن ترس از احمق به نظر رسیدن که مانع رقص بسیاری می‌شود، به پایان می‌رسد. این استدلال می‌کند که پذیرش این "حماقت" جنبه اصلی تجربه جمعی و تطهیرکننده رقص است. همه ما در اصل "کیسه‌های دوست‌داشتنی حماقت" هستیم و پذیرش این انسانیت مشترک است که به رقص اجازه می‌دهد تا به عنوان ابزاری قدرتمند برای التیام و ارتباط عمل کند.

رقص، دروازه ای به رهایی و پذیرش خود

رقص فرصتی ابتدایی را برای ما فراهم می‌کند تا این حماقت دوست‌داشتنی اساسی را به طور عمومی به نمایش بگذاریم و به طور مشترک جشن بگیریم. در فضایی پر از آدم‌های دوست‌داشتنی و احمق مشابه، بالاخره می‌توانیم از حماقت مشترکمان لذت ببریم؛ می‌توانیم خجالت و گوشه‌گیری همیشگی خود را کنار بگذاریم و به طور کامل عجیب‌وغریب و نامتعادل بودن خیره‌کننده‌مان را در آغوش بگیریم. یک ساعت جست‌وخیز دیوانه‌وار باید ما را به طور قاطع از هرگونه باور پایدار به عادی بودن یا جدیت‌مان تکان دهد. دیگر نگران این نخواهیم بود که دیگران ما را چگونه می‌بینند یا از چند حرفی که به غریبه‌های ترسناک زده‌ایم، پشیمان نخواهیم شد. دردهای خفیف اندام‌هایمان و خاطرات حرکاتمان، ما را به حقایق زمین‌گیرکننده‌ای که سلامت عقل و مهربانی مداوم ما را تضمین می‌کنند، یادآوری خواهند کرد.

هر زمان که فرصت دعوت دیگران را داشتیم، به ویژه افراد بسیار جدی که از آن‌ها می‌ترسیم یا می‌خواهیم تحت‌تأثیر قرارشان دهیم، باید دیونیسوس الهی را به یاد بیاوریم و با در نظر داشتن خرد او، جرأت کنیم آهنگ‌های «Dancing Queen» (ملکه رقص)، «I’m so excited» (خیلی هیجان‌زده‌ام) یا «We are Family» (ما یک خانواده‌ایم) را پخش کنیم. با دانستن اینکه نیچه طرف ماست، باید لیست آهنگی شامل «What a Feeling» (چه احساسی)، «Dance with Somebody» (با کسی برقص) و «It’s Raining Men» (مردان در حال باریدن هستند) را پخش کنیم. باید کنترل منطقی همیشگی خود را از دست بدهیم، دستانمان را به آغوش آهنگ‌ها بسپاریم، باورمان به شیوه‌ی «درست» رقصیدن یا حتی زندگی کردن را کنار بگذاریم، شدت حرکاتمان را تا جنون بالا ببریم، سرهایمان را بچرخانیم تا آن‌ها را از نگرانی‌های احمقانه‌مان خالی کنیم، شغل، صلاحیت، جایگاه اجتماعی، دستاوردها، برنامه‌ها، امیدها و ترس‌هایمان را فراموش کنیم – و با جهان هستی یا حداقل نمایندگان بی‌واسطه‌تر آن، دوستان جدید دیوانه‌مان که در مقابل آن‌ها افشای حماقت کامل خواهد بود، ادغام شویم.

شاید دور و بر ما یک حسابدار رسمی خجالتی، یک پرستار دندانپزشکی کارآمد یا یک مدیر مدرسه مو سفید خم شده و در حال بالا و پایین پریدن و تکان دادن دست‌هایشان به هوا، به عقب انداختن سرشان و کج و کوله کردن بدنشان باشند. بعد از چند آهنگ، اتفاق شگفت‌انگیزی شروع می‌شود: دیگر مهم نیست که دو هفته پیش در جلسه‌ای حرفی کمی بی‌جا زدیم، هنوز عشق زندگی‌مان را ملاقات نکرده‌ایم یا هنوز هیچ چیز را به طور کامل درک نمی‌کنیم. احساس می‌کنیم بخشی از چیزی بسیار مهم‌تر از خودمان هستیم، یک اجتماع حمایتی که در آن اشتباهات و تردیدهای فردی ما دیگر آنقدر سنگین و تنبیه‌آمیز بر ما سنگینی نمی‌کند.

از طریق رقص، ما به پروژه‌ای عظیم نگاه می‌کنیم: چگونه می‌توانیم به طور منظم خود را در مقابل دیگران آسیب‌پذیرتر تجربه کنیم تا با خودمان دوست بهتری شویم و به همراهانی بخشنده‌تر و دلسوزتر برای دیگران تبدیل شویم.  رقص برای مدت زمان زیادی توسط افراد متفکر رها شده و به نخبگان شیک‌پوشی سپرده شده است که جدیت اساسی اجازه دادن به خود برای احمق بودن و به نظر رسیدن را فراموش کرده‌اند. ما باید رقص وجدآور و «بوگی ووگی» (رقصی پرانرژی) مهارنشده را برای عمیق‌ترین اهداف جهانی‌شان بازپس بگیریم: تا دوباره به هم وصل شویم، به هم اطمینان دهیم و دوباره متحد شویم.