روانشناسی ما را با مفاهیم چالش‌برانگیز و گاه حتی شرم‌آوری روبرو می‌کند که یکی از رایج‌ترین آن‌ها «کودک درون» است. افرادی که بر هوش و تجربه‌ی بالای خود تأکید دارند، ممکن است با شنیدن این اصطلاح ابرو بالا بیندازند یا با تردید سر تکان دهند.

این احساس ناخوشایند قابل درک است. همه ما سال‌ها تلاش کرده‌ایم تا به بزرگسالانی بالغ تبدیل شویم، روشی منطقی و کنترل‌شده برای رفتار در اجتماع بیاموزیم. بنابراین، شنیدن این واقعیت که ممکن است هنوز هم یک «کودک درون» در ما وجود داشته باشد، می‌تواند آزاردهنده و دلسردکننده باشد؛ انگار که گاهی اوقات با لباس نوزادی از خانه بیرون می‌رویم یا ممکن است ناگهان در یک جلسه مهم شروع به رفتارهای کودکانه کنیم.

با این حال، نباید بگذاریم غرورمان مانعی بر سر راه درک قدرتی عظیم شود که می‌تواند به آرامش ترس‌ها و اضطراب‌های مبهم ما کمک کند. ما درون خود نسخه‌ای از تمام کسانی که بوده‌ایم را حمل می‌کنیم. جایی در اعماق وجودمان، به شکل کم‌رنگ، یک نوجوان سردرگم، یک کودک غمگین، یک نوزاد حسود یا گرسنه حضور دارد. هیچ نسخه‌ای از ما به‌طور کامل ناپدید نمی‌شود، بلکه فقط به لایه‌های وجودی‌مان اضافه شده و ما را قوی‌تر می‌سازد، درست مانند درختی که حلقه‌های تنه‌اش هنوز نشانه‌هایی از قطر قبلی‌اش را در خود دارد.

علاوه بر این، اگر بخواهیم تز روانشناسی را دنبال کنیم، احتمالا حال برخی از «کودکان درون» ما چندان خوب نیست. آن‌ها ممکن است با دردی دست و پنجه نرم کنند که هیچ راهی برای مقابله با آن نمی‌دانند، ممکن است دچار فقدانی شده باشند بدون اینکه فرصتی برای درک عامل آن پیدا کنند، ممکن است احساس تنهایی، ناراحتی یا شرمندگی داشته باشند. شاید در بحبوبه‌ی یک بحران، کسی به درستی از آن‌ها مراقبت نکرده یا در مورد مشکلاتشان در مدرسه با آن‌ها همدردی نکرده باشد.

با وجود دردشان، خطر بیرون ریختن فریادهای «کودک درون» در اجتماع وجود ندارد. مشکل دقیقا همین است. «کودکان درون» باعث پریشانی روانی نمی‌شوند چون بیش از حد حاضرند، بلکه به این دلیل که به اندازه‌ی کافی حضور ندارند. آن‌ها بیش از حد به طور مؤثری سرکوب شده‌اند. رنج آن‌ها به طور کامل فراموش و نادیده گرفته شده است. آن‌ها به اتاقکی بی‌صدا تبعید شده‌اند که هیچ نجوایی از آن بیرون نمی‌آید. با این حال، آن‌ها همچنان وجود دارند و خواهان راه‌حل هستند.

در زندگی با روح‌های بی‌قرار و ناراحتی روبه‌رو هستیم که آرام نشده و درک نشده‌اند - اما ناراحتی نادیده گرفته‌شده‌ی مداوم آن‌ها، مسیر باثبات زندگی ما را تهدید می‌کند. هق‌هق‌های زیرزمینی، اعتماد به نفس‌مان را تحلیل می‌برد؛ تنهایی سرکوب‌شده، لبخندهای‌مان را کم‌رنگ می‌کند.

لحظات چالش برانگیز در گذشته
سن
ما دوست داریم به خود کوچکترمان چه بگوییم؟









برای مقابله با این وضعیت، شاید به واژه‌ای حتی ناخوشایندتر و گمراه‌کننده‌تر نیاز داشته باشیم: «باز-والدگری». کودک درون باید شناسایی شود، مشکلات خاص او درک و دردهایش تسکین و آرام شوند. در دنیای ایده‌آل، خودِ والدین هستند که هر زمان مشکلی پیش آمد، این وظیفه را انجام می‌دهند. اما در دنیای واقعی، بخش‌های مهمی از این کار ناتمام رها شده و به شکل خفه‌شده باقی می‌ماند که برای اصلاح آن به مانوری عجیب و غریب نیاز است. ما - به عنوان بزرگسال - باید برای کودکانی که روزی بودیم، والد شویم. باید ظرفیت‌های بالغ خود را برای مهربانی، اطمینان‌بخشی، همدلی، بخشش و گرما جمع کرده و آن‌ها را به سمت آن بچه‌های سه، پنج یا پانزده ساله که هنوز در ذهن‌مان وجود دارند، هدایت کنیم. باید غم و اندوه این جوانان را ارزیابی کنیم و به آن‌ها در شیوه‌ای کمک کنیم که در آن زمان کمک نشدند؛ به این نیت که به خودمان هم در همین لحظه کمک کنیم؛ زیرا ما روی شانه‌های آن‌ها ایستاده‌ایم و ثبات ما وابسته به ثبات آن‌هاست.

برای درک بهتر ماهیت باز-والدگری، می‌توانیم تصور کنیم که از ابتدای زندگی خود عبور می‌کنیم و در لحظات کلیدی و دشوار توقف کنیم و از نسخه‌ی ترسیده، غمگین یا سردرگم خود بپرسیم که دوست داریم از یک دیدگاه ایده‌آل، چه چیزی به خودمان در حال حاضر بگوییم.

انجام چنین تمرینی ممکن است با غالب شدن احساس غم همراه باشد - غمی برای تمام سختی‌هایی که پشت سر گذاشتیم و آمادگی نداشتیم، برای تمام تلخی‌ها و قساوت‌هایی که در سکوت و سردرگمی تحمل کردیم. کاش آن زمان می‌توانستیم در کنار خودمان باشیم؛ نه برای تغییر اتفاقات، بلکه برای نرم‌کردن نگاه‌مان به آن وقایع. می‌توانستیم بافت بیشتری به آن دوران بدهیم - و ضربه‌های شرم و ترس را ملایم کنیم.

تفاوت بین آنچه باید رخ می‌داد و آنچه که واقعاً اتفاق افتاد، ممکن است برای اولین بار، موجی از احساسات را برانگیزد. زمانی که به طور مستقیم تصور کنیم که یک فرد مهربان و دلسوز چه حرف‌هایی به ما می‌زد، در همان حال که متوجه می‌شویم چقدر در آن زمان کسی به ما چیزی نگفت، ممکن است اشک شفقت برای خودِ سابق‌مان سرازیر شود؛ شاید غمی گرفتار را حس کنیم که سرانجام فرصتی برای دیده شدن، بیان شدن و رهایی شدن پیدا کرده است. شاید بعد از آن احساس سبکی زیادی کنیم و سپس به صورت مرتب - شاید اواخر شب - این تمرین را تکرار کنیم: دیدار مجدد با کودک درون و آوردن دوز اضافه‌ای از آرامش و لطافت برای او تا او (و ما، چون به عنوان یک کل به آرامش می‌رسیم) بتوانیم راحت‌تر بخوابیم.

ارد گِلینک، هنرمند هلندی، در پروژه‌ای که در آن افراد مشهور را در کنار نسخه‌های جوان‌ترشان قرار داده، استعاره‌ای از این ایده‌ی باز-والدگری به ما ارائه می‌دهد. در کنار چابکی و درماندگی آن کودکان سابق، احساس ورزیدگی و توانایی بزرگسالان به طور خاص برجسته می‌شود؛ می‌توانیم تصور کنیم که چه مقدار نصیحت خوب در دسترس بود و چه مقدار لطافت هم وجود داشت. هرچند دستاوردهای ما ممکن است خیلی هم قابل توجه نباشد، ما هم می‌توانیم بازوی خودِ جوان‌ترمان را در آغوش بگیریم و راهی برای ملایم کردن مشکلاتمان پیدا کنیم.


ما احتمالاً به اندازه کافی می‌دانیم که چگونه با کودکان واقعی اطرافمان مهربان باشیم: آزادی واقعی زمانی به دست می‌آید که در نهایت یاد بگیریم با کودکان درون خود با همان سعه صدر، گرمی و تشویق رفتار کنیم.