یکی از سوالاتی که اغلب افراد آسیب دیده در طول مسیرشان با آن دست و پنجه نرم می کنند، یافتن پاسخی برای «چرا بی رحمی وجود دارد؟» است، چرا که  آسیب های روحی تقریباً همیشه ناشی از اعمال بی رحمانه‌ی یک یا چند فرد است.

زمانی که عامل این آسیب، والدین فرد باشد، سوال به اوج خود می رسد. این آزار و اذیت ممکن است اشکال مختلفی داشته باشد: از القابی مثل زشت و احمق خطاب کردن کودک تا آزار جسمی و یا جنسی.

چرا والدین به فرزندان خود زور می گویند؟ به طور خلاصه، برای اینکه حال خودشان را بهتر کنند. و به طور معمول، آن‌ها در همان زمینه‌ای که فرزندشان را آزار می‌دهند، خودشان هم به شدت رنج می‌برند. اگر ما، به عنوان کودک، بخواهیم بدانیم که والدین‌مان از چه چیزی می‌ترسیدند یا چه چیزی آن‌ها را آزار می‌داد، فقط کافی است بپرسیم: در چه زمینه‌ای بیشترین بی‌حوصلگی و بی رحمی را نسبت به من نشان می‌دادند؟ آن‌ها باعث شدند در چه موردی احساس ترس یا ناتوانی کنم؟ کودک در پروژه‌ی گمراه‌کننده‌ی بهبود و تسکین علائم والدین، آسیب جانبی می‌بیند.  البته این کار هیچ توجیهی ندارد، اما ممکن است برای مدتی برای والدین «کارساز» باشد.

در چنگال عقده‌های والدینی

بیایید تصور کنیم والدی که از احمق بودن وحشت دارد؛ جایی در گذشته‌ی او را تحقیر کرده‌اند و باعث شده احساس پوچی و ناکافی بودن کند. حالا فرزندی به دنیا می‌آید، فرزند خودشان، پر از تردیدها و ضعف‌های طبیعی دوران نوزادی. بدون اینکه واقعاً متوجه کاری که می‌کند بشود، والد با دیدن ظاهری کودن بودن فرزندش برافروخته و خشمگین می‌شود – و شروع می‌کند به تمسخر و حمله به همان چیزی در دیگری که در خودش می‌ترسد و از آن متنفر است. کودک به انباره‌ای برای تمام چیزهایی تبدیل می‌شود که آن‌ها تحمل‌شان در خودشان را ندارند. آن‌ها، یعنی کودک، احمق است، پس آن‌ها، یعنی والد، احمق نیستند؛ آن‌ها، یعنی کودک، احمق و زشت است، پس آن‌ها، یعنی والد، نیستند. کودک یک نق‌زن، یک ضعیفه و یک نگون‌بخت است. و به همین ترتیب، والد آزادی می‌یابد تا راحت‌تر با خودش زندگی کند. بدی در درون خودشان مهار و محدود می‌شود؛ نمی‌تواند در آن‌ها باشد، اگر تماماً در وجود او (یا او) کوچک باشد. «اینقدر احمق و بی‌دست و پا نباش. دست از این لوس‌بازی‌ها بردار»، والد با این امید که ذره‌ای از حماقت یا ضعف در آن‌ها باقی نماند، بر سر کودک فریاد می‌زند.

همین منطق در وحشتناک‌ترین نوع آزار و اذیت، یعنی کودک‌آزاری، عمل می‌کند. بیایید تصور کنیم والدی که حس آلودگی، بیماری و پلیدی را با خود حمل می‌کند. شاید آن‌ها هم – همانطور که اغلب اتفاق می‌افتد – مدت‌ها پیش مورد آزار قرار گرفته‌اند. با آزار و اذیت فرزند خودشان که به همان اندازه که آن‌ها زمانی بودند، پاک، امیدوار و معصوم است، امیدوارند از شر سم خود خلاص شوند، آن را به وجود دیگری تزریق کنند تا آزادتر و سبک‌تر زندگی کنند. کودک با این فکر که بد و اشتباه است بزرگ می‌شود تا والد دیگر مجبور نباشد چنین احساسی داشته باشد. کودک محکوم به شکست خواهد شد و شاید والد فرصتی دوباره برای زندگی به دست آورد.

کودکی با ترس درونی

فرض کنید والدینی را که از احمق به نظر رسیدن وحشت دارد؛ کسی که در گذشته مورد تحقیر قرار گرفته و احساس حقارت و ناکافی بودن به او القا شده است. حالا فرزندی به دنیا می‌آید، کودکی با تمام تردیدها و ضعف‌های طبیعی دوران نوزادی. این والدین، بدون اینکه خودشان متوجه باشند، از کندی ذهن و اشتباهات کودک به خشم می‌آیند و شروع به تمسخر و تحقیر او می‌کنند. درواقع، آن‌ها کودک را آینه‌ای از تمام چیزهایی می‌بینند که خودشان در خود تحمل نمی‌کنند. کودک، آن فرد «احمق» و «بی‌دست‌وپا» می‌شود تا والدین مجبور نباشند با این ویژگی‌ها در خودشان روبرو شوند. کودک به موجودی تبدیل می‌شود که مدام گریه می‌کند، ضعیف است و به درد هیچ کاری نمی‌خورد. در نتیجه، والدین احساس رهایی کرده و راحت‌تر زندگی می‌کنند. بدی درونشان مهار و محدود شده است؛ چون اگر تمام این بدی‌ها در وجود «کوچولو» باشد، دیگر نمی‌تواند در آن‌ها وجود داشته باشد. والدین با فریاد بر سر کودک می‌گویند: «اینقدر احمق نباش، لوس نباش، دست از لجبازی بردار!» به این امید که هیچ حماقت و ضعفی در خودشان باقی نماند.

این منطق در آزاردهنده‌ترین شکل کودک‌آزاری نیز دیده می‌شود. تصور کنید والدینی که احساس آلودگی، بیماری و کثافت بودن دارد. شاید آن‌ها هم – همانطور که اغلب اتفاق می‌افتد – در گذشته مورد آزار قرار گرفته‌اند. با آزار و اذیت فرزند خودشان که به همان اندازه که خودشان در گذشته بوده‌اند، معصوم، امیدوار و پاک است، امیدوارند از شر این زهر خلاص شوند، آن را به وجود دیگری تزریق کنند تا خودشان سبک‌تر و راحت‌تر زندگی کنند. کودک با این تصور که بد و اشتباه است بزرگ می‌شود تا دیگر والدین مجبور نباشند با این احساسات دست و پنجه نرم کنند. کودک محکوم به عذاب است، شاید هم به این ترتیب والدین فرصت دوباره‌ای برای زندگی به دست آورند.

قربانیان قلدری معمولا به گذشته نگاه نمی کنند. بیماری هایشان آن ها را بی وقفه به سمت حال و آینده سوق می دهد. قربانیان قلدری، وقوع اتفاقات وحشتناکی را پیش بینی می کنند که انعکاسی از اتفاقات گذشته است، اما به هیچ وجه این اتفاقات را به یاد نمی آورند. آن ها به شکلی ناخودآگاه دچار خودآزارده‌پنداری، تنفر از خود و نگرانی دائمی هستند. فاجعه هرگز دور نیست. فردی احساس زشتی می کند چون دو دهه پیش مادرش چنین احساسی را در او القا کرده است. فردی باور دارد کار بسیار اشتباهی انجام داده است، زیرا حتی خیلی پیش‌تر، کسی با او به شدت بدرفتاری کرده است. ترس‌ها حاوی نشانه‌هایی از تاریخچه‌ی ناخودآگاه ما هستند.

غلبه بر قلدری زمانی اتفاق می افتد که یاد بگیریم بین آنچه واقعا متعلق به ماست و آنچه در ما کاشته شده، بین اینکه چه کسی هستیم و چه کسی به ما گفته اند که هستیم، و بین اینکه مراقبین ما دوست دارند خودشان را چگونه نشان دهند و کاری که واقعا انجام داده‌اند، تمایز قائل شویم. محرک‌ها و نگرانی‌های ما در امتداد خطوط شکستگیِ تروماهای اولیه‌مان نهفته‌اند و می‌توانند ما را به سمت آن‌ها راهنمایی کنند.

به اندازه‌ی کافی غم‌انگیز است که کودکان توسط والدین‌شان مورد قلدری قرار می‌گیرند؛ غم‌انگیزتر اینکه میراث این اتفاق این است که کودکان نمی‌توانند متوجه شوند چه بر سرشان آمده است. و در عوض، به طور معمول قربانی همان حقه‌هایی می‌شوند که توسط شخصیت‌های جایگزین، مانند شرکای زندگی، همکاران و حتی رسانه‌ها در زندگی آینده‌شان تکرار می‌شود.

ما زمانی در مسیر غلبه بر قلدری هستیم که بتوانیم در نهایت بگوییم، «من زشت نیستم، به من القا شده است که غیرقابل قبول هستم. من کار اشتباهی نکرده‌ام، با من بدرفتاری شده است.» و به طور کلی: «من وحشتناک نیستم -  اتفاق وحشتناکی برای من افتاده است.»