یکی از جنبه‌های عجیب و غریب و در عین حال دردسرساز انسان بودن، حجم بالای احساساتی است که اغلب از درک لحظه‌ای ما دور می‌مانند. خشم، شادی، رنجش یا ترس، همگی احساساتی هستند که در جریان خون ما جاری‌اند، اما در میان هیاهوی زندگی روزمره، به راحتی از کانون توجه ما خارج می‌شوند.

این احساسات به چند دلیل در لایه‌های زیرین ذهن ما پنهان می‌مانند. گاهی اوقات، شدت و ماهیت آن‌ها بیش از حد تکان‌دهنده یا غم‌انگیز است، یا با انتظارات ما مغایرت دارد؛ به همین خاطر، ترجیح می‌دهیم که با آن‌ها مواجه نشویم. ممکن است از کسی متنفر باشیم که انتظار می‌رود دوستش داشته باشیم، یا در موقعیتی که باید منطقی باشیم، احساس غم کنیم. در چنین مواقعی، از ترس و بزدلی، واقعیت درونی خود را انکار می‌کنیم.

دلیل دیگر این است که احساسات با سرعتی سرسام‌آور و به وفور وارد ذهن ما می‌شوند و زمان کافی برای تجزیه و تحلیل آن‌ها در اختیار نداریم. با این حال، اگر طیف کامل احساسات ما به طور منظم شناسایی و به درستی درک نشود، مستعد ابتلا به انواع بیماری‌های روانی مانند اضطراب، پارانوئید، افسردگی و موارد شدیدتر می‌شویم. ناخوشی‌های روانی، نتیجه انباشت احساسات درک‌نشده است.

لازم است لطف بزرگی به خودمان بکنیم و به طور منظم – ترجیحاً هر روز – زمانی را برای آشنایی عمیق‌تر با احساسات واقعی خود اختصاص دهیم. باید مدام از خودمان یک پرسش ساده اما عمیق و بنیادین بپرسیم: «حالا چه احساسی دارم؟»

کاوش در اعماق وجود: کشف احساسات پنهان

برای دستیابی به پاسخ‌های ارزشمند، در فضایی آرام بنشینیم. ترجیحاً روی تخت، با نور ملایم و یک دفترچه و قلم در کنار خود. چشمان‌مان را ببندیم و اجازه دهیم تا ماهیت بخشنده و آزاد این سوال در ذهن ما طنین‌انداز شود. پس از چند لحظه جستجو در نیمه‌سایه‌‌گاه ذهن، احتمالاً نشانه‌هایی از چیزی را حس خواهیم کرد. شاید خش خش اضطرابی باشد که به خوبی پنهان شده است. با کمی زیرکی مانند شکارچی در میان بوته‌ها یا ماهیگیری در کنار رودخانه، خود را برای تامل بیشتر تحت فشار قرار دهیم: به نظر می‌رسد واقعاً برای چه چیزی نگرانیم؟ ممکن است به تفکر عمیق‌تر و کاوش درونی بیشتری نیاز باشد تا به تدریج، مفهومی قابل تشخیص ظاهر شود، مانند منظره‌ای که به آرامی در صبحگاه تابستانی آشکار می‌شود.

شاید لازم باشد لحظات ظاهراً ناچیز پرخاشگری، بدجنسی، سردرگمی یا غمی را که بدون توجه کافی بر ما تأثیر گذاشته‌اند، رمزگشایی کنیم. یا شاید هنگام بررسی خود، ردپای تروماهای قدیمی را کشف کنیم که به نظر می‌رسد هنوز در اعماق وجودمان فعال هستند: کسی در حال گریه کردن است، کسی بسیار نگران است، فرد کوچکی – که شاید خود ما باشیم – به شدت به کمک ما نیاز دارد.

فرایندی مشابه را باید با بدن خود انجام دهیم، جایی که احساسات خاموش بسیاری نهفته‌اند. عجیب اما مفید است از خود بپرسیم: «بدنم چه احساسی دارد؟»، «می‌خواهد چه چیزی به من بگوید؟» و برای جزئی‌تر شدن: «اگر شانه‌هایم می‌توانستند حرف بزنند، چه می‌گفتند؟ قفسه سینه‌ام، دست‌هایم، پاهایم و کف پاهایم چطور؟»

شاید اعضای بدنمان بخواهند به شکل توپ جمع شوند و به دنبال آرامش باشند، یا اینکه حریف را بزنند و یا با جسارت و جسارت خود را دراز کنند. یا شاید آرزوی قدیمی و برآورده نشده‌ی در آغوش کشیده شدن را به یاد آورند.

با صرف ده الی بیست دقیقه برای چنین پرسه زدن متمرکز و در عین حال رها و کاوشگرانه در وجودمان، نگرانی و اندوه ناشی از احساسات درک‌نشده را کاهش می‌دهیم. در جایی که پیش‌تر احساس ملالت می‌کردیم، حالا غمگین می‌شویم، جایی که عصبانی بودیم، خشمگین می‌گردیم و در جایی که مضطرب بودیم، همدل می‌شویم - و نتیجه‌ی این کاوش، دستیابی به آرامش خاطر و سبکی روح است. به نظر می‌رسد برای همه چیز به جز چیزی که می‌تواند نجاتمان دهد، زمان زیادی داریم.