اضطراب، جزء لاینفکی از تجربه زیسته‌ی همه‌ی انسان‌هاست. با این حال، در برخی موارد، اضطراب به صورت مزمن و ناتوان‌کننده در زندگی فرد حضور داشته و موجب آزار و رنج وی می‌گردد. چه عواملی می‌توانند موجب بروز اضطراب مداوم و شدید شوند که ماهیتاً فراتر از نگرانی‌های متعارف است؟

ریشه‌ی اضطراب مداوم: اختلال در تمایز سطوح خطر

می‌توان فرض کرد که در افراد مبتلا به اضطراب مداوم، بخش‌هایی از مغز که وظیفه‌ی تمایز بین سطوح مختلف خطر (معتدل و شدید) را بر عهده دارند، دچار اختلال شده‌اند. این افراد ممکن است در مقطعی از زندگی خود، تجربه‌ای به شدت آسیب‌زا و اضطراب‌آور را پشت سر گذاشته باشند که در نتیجه، سطح کلی درک آن‌ها از تهدید به طور قابل‌توجهی افزایش یافته است.

پیامد این امر، تعبیر و تفسیر اغراق‌آمیز و نامتناسب از موقعیت‌های چالش‌برانگیز به عنوان نشانه‌ای از وقوع فاجعه و فروپاشی است. در چنین شرایطی، فرد توانایی تشخیص سطوح مختلف ریسک را از دست داده و حتی تعاملات اجتماعی روزمره مانند حضور در جمعی ناآشنا، ارائه سخنرانی یا گفتگوی دشوار در محیط کار را به مثابه‌ی بحران‌های بزرگ و غیرقابل حل تلقی می‌کند. در نتیجه، زندگی روزمره به طور مداوم در سایه‌ی اضطراب و ترس از وقوع فاجعه سپری می‌شود.

این افراد به دلیل ناتوانی در تمایز بین خطرات واقعی و غیرواقعی، در دام افکار منفی و اضطراب‌آور گرفتار شده و در چرخه‌ای معیوب از نگرانی و تشدید اضطراب غوطه‌ور می‌شوند.

درک این مکانیزم می‌تواند گامی اساسی در جهت یافتن راه‌حل‌های مناسب برای درمان اضطراب مداوم و کمک به این افراد برای بازگشت به زندگی عادی و آرام باشد.

فرض کنید در دوران شکل‌گیری شخصیت، فردی با سطح بالای اضطراب، تجربه‌ای مواجهه با یک خرس درنده داشته است. او در آن زمان، فاقد آمادگی و منابع لازم برای مقابله با چنین موقعیتی بوده است. این رویارویی، تصویری از یک موجود بسیار خشمگین و مخرب را در ذهن وی حک کرده است؛ موجودی که تهدیدی دائمی و غیر قابل درک به نظر می‌رسد. در نتیجه، سیستم هشدار درونی فرد مضطرب در حالت فعال گیر کرده و به طور دائم، خطری قریب‌الوقوع را به او القاء می‌کند. تلاش برای آرام کردن وی با جملاتی مانند "حالا دیگر خطری وجود ندارد" یا "اینجا خرس وجود ندارد" یا "اکثر خرس‌ها بی‌خطر هستند" بی‌فایده است. چنین فردی، تجربه‌ای تکان‌دهنده از مواجهه با مرگ را از سر گذرانده است در حالی که شما هرگز چنین تجربه‌ای را نداشته‌اید.

عاقبت این رویارویی با خرس، شکل‌گیری ناخودآگاه یک الگوی "عمومیت‌بخشی فاجعه‌آمیز" است. فرد به شدت مضطرب، نه تنها از تمام خرس‌ها بلکه از تمامی سگ‌ها، خرگوش‌ها، موش‌ها و سنجاب‌ها نیز هراس دارد. علاوه بر آن، هرگونه محل کمپینگ، روزهای آفتابی و حتی عوامل مرتبط با آن رویداد، مانند خش خش برگ درختان در باد، علفزار و یا بوی قهوه‌ای که اندکی پیش از حمله خرس به مشام می‌رسید، برای او یادآورنده ترس و وحشت هستند. فرد مضطرب قادر به تفکیک منطقی محرک‌های خطر نیست و نمی‌تواند رده ‌بندی درستی از میزان تهدیدات داشته باشد.

برای خروج از چنبره اضطراب، ما – افراد با سطوح بالای اضطراب – نیازمند اتخاذ رویکردی هستیم که ممکن است مصنوعی و حتی اندکی تحقیرآمیز به نظر برسد. ضروری است در برخی موارد، قضاوت حواس خود را به طور کامل به تعویق بیاندازیم. این حواس، علی‌رغم کارآمدی فوق‌العاده در هدایت ما در زندگی، جنبه دیگری نیز دارند: آن‌ها ابزارهایی بالقوه غیرقابل اعتماد هستند که می‌توانند با مخابره‌ی سیگنال‌های نادرست، زندگی ما را مختل سازند. ایجاد تمایزی قاطع بین احساسات و واقعیت، امری ضروری است. بدین معنا که درک کنیم ادراک ما، لزوما بیانگر پیش‌آگهی قطعی نیست و ترس، مترادف با تهدید واقعی نمی باشد.

یک روی‌کرد مؤثر در مواجهه با اضطراب، به‌کارگیریِ شکاکیتِ مؤدبانه اما قاطع توسط بخشی از ذهن نسبت به بخش دیگر است. این بخش باید با پرسش‌هایی نظیر «می‌دانم که مطمئن هستی در آن موقعیت (مهمانی، مقاله روزنامه، جلسه اداری) خطری وجود دارد، اما آیا واقعا چنین است؟ کاملا مطمئنی؟» احساسات با فریادهایی نظیر «بله!» واکنش نشان می‌دهند، گویی بقای فرد به آن بستگی دارد. با این حال، ذهن آگاه باید به خاطر داشته باشد که پیش‌تر نیز با چنین وضعیتی مواجه شده‌ است. بنابراین، با تحملی بی‌حد و مرز باید اجازه دهد این فریادها کمی ادامه یابند – و آن‌ها را به طور کامل نادیده انگارد. راه‌حل در مشاهده‌ی تظاهر یافتنِ وحشت و خودداری از درگیر شدن با به اصطلاح قطعیت‌های آن نهفته است.

در مواجهه با اضطراب، باید طرز فکری شبیه به خلبانی که در مه غلیظ با استفاده از سیستم هدایت خودکار هواپیما را هدایت می‌کند، پرورش دهیم. حواس ما ممکن است علائم هشداردهنده‌ای از یک برخورد قریب‌الوقوع ارسال کنند، اما عقل سلیم می‌داند که محاسبات به درستی انجام شده و علی‌رغم تاریکی و لرزش‌های ناخوشایند، فرود به آرامی انجام خواهد شد.

برای غلبه بر ترس، که در واقع به معنای رهایی از دلهره‌ی دائمیِ روبرو شدن با خرس است، لازم است زمان بیشتری را صرف فکر کردن در مورد همان خرسی کنیم که روزی دیده‌ایم. تمایل طبیعی ما تمرکز مداوم بر ترس از آینده است. اما ما به جای آن نیاز داریم ذهن خود را به گذشته معطوف کنیم – و با دلسوزی و در کنار یک همراه مهربان، به مرور صحنه‌های آسیب‌زننده‌ی خاصی بپردازیم. نتیجه‌ی ندانستن جزئیاتِ آنچه زمانی ما را ترسانده است، هراس از هر چیزی در آینده‌ی نامعلوم می‌شود. آن چه نوع خرسی بود، چه کاری با ما کرد، در آن لحظه چه احساسی داشتیم؟  ما باید این خرس را از جایگاه ترسناکِ همیشگی و همه‌جا به یک رویدادِ خاص و محدود در زمان و مکان منتقل کنیم تا دیگر سایه‌اش همه‌ی زندگی‌مان را فرا نگیرد.

ترس عمیقِ گذشته، تراژدیِ تاریخیِ ماست. چالشِ پیش روی ما از این پس، توقفِ تلقینِ ترس‌های جدید و جلوگیری از آسیب رساندن به باقیِ زندگیِ خود با این ترس‌ها است.

تعریف دیگری از این مفهوم آن است که افراد به شدت ترسیده، دچار آسیب روانی شده‌اند. ترومای روانی به عنوان رویداد منفیِ چنان ستمگری تعریف می‌شود که فرد قادر به درک صحیح، پردازش یا عبور از آن نیست. اما جنبه‌ی فریبنده‌ی این ماجرا این است که به سادگی نمی‌توانیم آن را به یاد آوریم یا ماهیت و تأثیراتش بر خود را بازتاب دهیم. این رویداد در درون ما جای می‌گیرد اما پنهان باقی می‌ماند و تنها از طریق علائم و دردهایمان حضور خود را نشان می‌دهد. بدین ترتیب، حس واقعیت ما را بدون هشدار نسبت به فعالیت‌های پنهانش تغییر می‌دهد.

قابل پیش‌بینی است که بخش قابل توجهی از آسیب‌های روانی در دوران کودکی رخ می‌دهد. کودکان به دلیل ناتوانی ذاتی در درک خود و دنیای اطرافشان، به ویژه در برابر تروما آسیب‌پذیر هستند. آن‌ها وابستگی شدیدی به والدین دارند که غالبا از پختگی، صبر و تعادل کافی برخوردار نیستند. به عنوان مثال، کودکی ممکن است تحت تاثیر افسردگی شدید یکی از والدین (که لزوماً ناشی از تقصیر آن‌ها نیست) که به زودی پس از زایمان رخ می‌دهد، دچار تروما شود. خشم و خشونت شدید والدین نیز می‌تواند منجر به ترومای کودک گردد. همچنین، غفلت که وسیع‌ترین و در عین حال ظاهراً کم‌اهمیت‌ترین دسته‌ی تروماهای روانی به شمار می‌رود، می‌تواند در اوایل کودکی (به ویژه بین تولد تا پنج سالگی و خصوصاً در هجده ماه اول) رخ دهد. غفلت به این معناست که کودک در این سنین حساس به درستی مورد نوازش، آرامش، دلداری و – با وجود گستردگی معنایی، واژه‌ای ارزشمند – مورد عشق قرار نگرفته باشد.

ترس، برجسته‌ترین نشانه‌ی تجربه تروماست. افراد ترومادیده بیش از هر چیزی می‌ترسند. آن‌ها از نزدیک شدن به دیگران، طرد شدن، تحقیر و رسوایی، بیماری، احتمالا مسائل جنسی، سفر، بدن خود، مهمانی‌ها، بخش‌های کلیدی ذهنشان و – به طور کلی – از دنیا هراس دارند. میراث تروما، وحشتی خاموش است؛ خاطره‌ای فراموش‌شده و ناخودآگاه از وحشت و ترسی که به سوی آینده پیش‌بینی می‌شود. همان‌طور که روان‌کاو دونالد وینی‌کات اشاره می‌کند: «فاجعه‌ای که از آن می‌ترسیم، پیش‌تر رخ داده است.» به همین دلیل، برای کشف جوهره آنچه ممکن است در گذشته برای ما اتفاق افتاده باشد، نباید مستقیماً به گذشته رجوع کنیم (چرا که خاطرات به طور مستقیم قابل دسترسی نیستند)، بلکه باید به این موضوع بیاندیشیم که از چه چیزی در آینده می‌ترسیم. نگرانی‌های ما بهترین سرنخ‌ها در مورد گذشته‌ی ما را در خود جای داده‌اند.

بسیار حائز اهمیت و در عین حال غافلگیر کننده است که افراد ترومادیده غالباً برای مدت زمان بسیار طولانی حتی از تروماتیک بودنِ وضعیت خود آگاه نمی‌شوند. یکی از پیامدهای اصلیِ تروما، فقدانِ حافظه‌ی فعال از رویدادِ آسیب‌زاست؛ بنابراین، فرد درکی از میزانِ تحریفِ تصویرِ خود از واقعیت ندارد. افراد ترومادیده دائماً با خود فکر نمی‌کنند که ترس‌هایشان غیرطبیعی است؛ آن‌ها صرفاً جهان را به طور کلی مکانی ترسناک تلقی می‌کنند. این افراد متوجه عزت نفس بسیار پایین خود نمی‌شوند: بلکه تصور می‌کنند دیگران به احتمال زیاد آن‌ها را به سخره گرفته و دوست ندارند. از ناراحتی ناشی از صمیمیت آگاه نیستند؛ تنها عنوان می‌کنند که در یک رابطه خاص احساس خوشبختی نمی‌کنند. به عبارت دیگر، تروما نگرش ما به واقعیت را رنگ‌آمیزی می‌کند، اما در عین حال مانع از آن می‌شود که متوجه میزانِ تحریفِ ناشی از این لنزِ کج‌ومعوج در نگاهمان به زندگی شویم.

تنها با گذشت زمان قابل توجه، شانس، خوداندیشی و شاید حتی فروپاشی‌های گاه و بیگاه، افراد ترومادیده به نقطه‌ای می‌رسند که متوجه می‌شوند نحوه‌ی نگرش آن‌ها به دنیا لزوماً با واقعیت مطابقت ندارد. تواناییِ تردیدِ سازنده نسبت به واکنش‌های اولیه و شروع به مشاهده‌ی میزان ترس و نفرت از خود که فرد به موقعیت‌هایی وارد می‌کند که واقعاً اجازه‌ی چنین احساساتی را نمی‌دهند، گامی ‌بزرگ به سوی سلامت روانی است.

بهره‌مندترین روش برای پردازش تروما، اتصال ذهن ناسازگار و تحریف‌شده‌ی خود به یک ذهنِ شفاف‌تر است. بدین ترتیب، می‌توانیم برداشت‌هایمان از واقعیت را در برابرِ دیدگاه‌های یک دوستِ خردمند یا درمانگر بیازماییم. با کمال تعجب درمی‌یابیم که شاید ذاتاً منزجرکننده نباشیم، شاید همه از ما متنفر نباشند، شاید همه‌چیز به سمت فاجعه پیش نمی‌رود و شاید در انتظار مجازاتی هولناک نباشیم. و نکته‌ی کلیدی، حتی در صورتِ مواجهه با شکست، شاید بتوانیم راهی برای برون‌رفت بیابیم، چرا که (و این می‌تواند کشفی بزرگ باشد) دیگر آن کودک ۹ ماهه‌ی تحت تأثیر تجربه‌ای وحشتناک نیستیم، بلکه اکنون بزرگسال هستیم.

غلبه بر تروما فرآیندی زمان‌بر و چند ساله است، اما آغازِ پایانِ این راه با گامی ‌بسیار کوچک شروع می‌شود: درکِ این حقیقت که ما ممکن است واقعاً ترومادیده باشیم و جهان لزوماً آن مکانِ تاریک، طاقت‌فرسا و پر از وحشت که همواره تصور می‌کردیم، نیست.